قصه ی آدم ها - قسمت دوم : آدم های کمی خوب

پیرامونمان ، تا چشم کار می کند پر است از این دسته آدم ها .

 آدم های کمی خوب ،نه که از سر علاقه و میل درونی شان ، که شاید به اجبار کمی از خوبی شان کم شده . یکی زده دلشان را له کرده ، می آید صدایش را برای تو هوار می کند . پدرش محبتش نکرده ، میزند بابای تو را در می آورد . مادرش درست و حسابی نازش را نکشیده ، روزی یک جایی  دمار از روزگار کسی در میآورد .  خانه اش امن نبوده ، فرار کرده و اغفال شده . یاد نگرفته خوب بودن را ، بدی میریزد از  نوک پا تا فرق سرش . انگاری که جز تلافی چیزی در سر ندارد . تلافی همه چیز را میخواهد از همه بگیرد. 

حالا  شدت و ضعفش  بستگی دارد به خیلی چیزها . به دست ها و چشم ها و روحش . دست خالی از پول ، دست مشت شده با چاقو ، دست شیشه ای ، دست نزولی ، دست کف زنی و...

 چشم  گرسنه  ، چشم ندیده ، چشم دنبال مال و ناموس مردم . چشم همیشه ی خدا طلبکار . چشم خمار از بی موادی ، چشم خون گرفته از خشم . چشم هیز و دریده .چشم تعقیب و چشم تهدید و چشم چریده .

و روح طمعکار ، روح هوس باز ، روح پلشت ، روح سیاه .

 اما آدم ها ، این دسته شان ، بی شک بدشان نمیآید مثل خوب ها زندگی کنند .لباس خوب بپوشند ، بوهای خوب خوب بدهند . شریک خوب داشته باشند . رفیق خوب باشند برای کسی . شخصیت بریزد از تن و جانشان . مرام بگذارند تو دایره . تو زرد نباشند . بدشان نمیآید از محبت و لطف و انسانیت . فقط دست و بالشان تنگ است . فقط کسی هوایشان را آنگونه که باید نداشته . فقط زیادی تو سری خورده اند . فقط بیش از حد گذاشته اندشان به حال خودشان . تو دهنی خورده اند . سرکوفت شنیده اند . لجشان را درآورده اند . تبعیض دیده اند . حقشان را خورده اند و یک آب هم رویش . باید ببینیم باهاشان چه کرده اند . باید داستان زندگی شان را از اول خواند . از همان روزی که نافشان را با درد بریده اند . 

--------------------

پ ن : خدا عاقبت همه ی ما را به خیر کند .

* بیایید هوای هم را بیشتر داشته باشیم مردم ! 

** راستی ! من و تو و خیلی ها هم آن وسط مسط هاییم . بین این دو دسته . من خودم که شخصا احساس میکنم صفرم . بین مثبت و منفی حلقه آویز شدم :)

*** چگوارا را دوست دارم . دانلود :

Hasta siempre Comandante.mp3 

و

موسیقی بیکلام ” بدرود فرمانده – Hasta siempre ” اثر احمد کوچ

قصه ی آدمها - قسمت اول : آدم های خوب

دنیا پر است از آدم . آدم های خوب ، آدم های کمی خوب .

 آدم های خوب ،همانهایی هستند که برخلاف باطنشان رفتار نمی کنند . متظاهر نیستند . کلاه کسی را برنمیدارند و کلاه بر سر کسی نمیگذارند . اصولا در کار کلاه و این مسائل نیستند . کلید خانه ات را بدهی دستشان ، خیانت نمی کنند . به سر و همسرت چشم ندارند . به زندگی ات رشک نمیبرند . دستشان به خیر است . دعایشان مختصر به چهارگوشه ی امن خانه ی خودشان نیست . درآمدشان را با جیب دیگران تقسیم می کنند . از کسی توقعی ندارند . از کسی آتو نمیگیرند . دل کسی را نمی شکنند . تن کسی را نمیلرزانند . صدایشان را برای احدی بالا نمیبرند . اینجور آدم ها خوبند . اما خیلی کم اند و خیلی هم گم اند . این گونه آدم ها وجودشان قیمتی است و حضورشان ناب . مثل روزهای کودکی نوستالوژیک اند . با تو که باشند ،فکرشان جایی نیست . حواسشان جمع توست . مهمتر از همه یکهو نمیگذراند و بیخبر بروند . عقیده های راسخ دارند و آرمانهای بزرگ در سر میپرورانند . مینویسند . می خوانند . حل میکنند . گره میگشایند . دست های توانمندی دارند . و مادامی که بخواهی شان هستند . بد پیله نیستند . دروغ نمیگویند . شک ندارند . پشت سرت جایت را با غیبتت خالی نمیکنند . حواسشان هم به این دنیاست و هم آن یکی دنیا . 

میهمانت که باشند دغدغه ی سفره نداری . طعم چایت هرچه باشد با لبخند می نوشند و تعریف و تمجید حواله ات می کنند تا خستگی به تنت نماند . توی محیط کار زیر آب نمیزنند . نان بری نمیکنند . خودشیرینی بلد نیستند . قاعدتا چنین آدم هایی دست روی دست نمیگذارند و فقط حرف نمیزنند . چشم نمیدوزند به بدبختی کسی و بی تفاوت راهشان را نمیکشند بروند سی خودشان . خدا آن بالا همه چیز را میبیند . و آنها بر این باورند که رضایت خدا بر همه ی مسائل ارجع است .

-----

پ ن : آدم های خوب را نمیشود توی چند خط خلاصه کرد . آنها خیلی خیلی خیلی خوبند . 


 

ادامه مطلب ...

دیالوگ ماندگار

صدای هیچ کسی انگار شبیه صدای هیچ کس نیست ؛ درست مانند نفس های بخصوص ، نگاه های بخصوص، دلواپسی ها و حتی درنگ های بخصوص ! 

برف را پارو میکنی و بیخیال آدم برفی ها میشوی . دستهایت یخ و سرد است . چای من اما تازه دم و گرم . داغ داغ ، همانطور که دلخواهت است . خانه را ، چای را و من را توی نفست میریزی و میگویی : بخدا عاشقتم !!! طنین دوستت دارم تو شبیه هیچ کسی نیست . تو بخصوص منی !!! من دیر فهمیدم !

---------------------------

* بهار : مامان ! تو طرفدار سوباسایی یا کاکرو ؟

من : کارکرو ؛ آخه به من میاد از سوباسای شیربرنج ! خوشم بیاد :) ؟

بهار : ماماااااااااااااان ! پسر خودت شیربرنجه .

من : آره متاسفانه ، من و کیان شیربرنجیم :(

-----------------

** غمگینم...

 چونان پیرزنی که آخرین سربازی که از جنگ برمی گردد

                                                                       پسرش نیست!


                                                                         "مایاکوفسکی"

روزی از این تلخ و شیرین روزها !

همیشه تصور میکنم ، آن روز باید روز حزن انگیزی باشد . روزی که غم از سر و رویش ببارد . احتمالا هوا ابری و اواسط پاییز است . باران هم ببارد که چه بهتر . همه چیز دست به دست هم میدهد تا مرا در خاطر عزیزانم جاودانه تر کند . ترجیح میدهم تصادف نباشد . از ارتفاع پرت نشوم . توی چاله هم نیفتم بد نیست . برعکس خیلی ها دلم میخواهد در رختخواب بمیرم . توی خواب . مثل عرفا و آدم های متفکر و مفید و مجاهد ، مردن در بستر برایم عیب و عار نیست که دلخواسته نیز هست چراکه دوست ندارم موقع شستنم ، خیلی برای غسل دادنم توی دردسر بیفتند . همینطور یکدست و مرتب سرجایم باشم . هر عضوی سرجای خودش . بی دریدگی و خون و شکستگی . احتمالا آن روز یکی از خواهرانم که بین بزرگتر و کوچکترش دو دل هستم ، برای شستشوی من با دلی شکسته و قلبی اندوهگین می آید بغل دست مرده شور می ایستد و تنها کاری که از دستش برمی آید خیره شدن به پیکر بی جان من است . با چاشنی ترس و دلسوزی .  رنگ موهایم مهم نیست . ولی میدانم روشنی بیش از حد پوستم خیلی زننده میشود .البته این هم مهم نیست . به درک . من نباید حذف میشدم که شدم . نباید چون بچه هایم به من احتیاج داشتند . علی را مطمئن نیستم چون از خباثت جنس مرد هر چه بگویی بعید نیست . کسی چه میداند بعد از من چه میکند ؟ اما بچه هایم تا آخر عمرشان مرا به یاد دارند از این بابت تردیدی ندارم . و بهار ! بهار زیبای مادر همه را بخاطر نبودنم ذله و جان به لب میکند . اما کیان نامرد از سر و ریختش پیداست که همچین بیقراری نخواهد کرد . خواهرانم ... به خوبی می دانم و می توانم تصور کنم چه اندازه تخریب میشوند . چه اندازه شکسته و بی امید می شوند . با وجودیکه هرگز هیچ قدم جدی ای برایشان برنداشتم و هیچگاه هیچ غلطی از برایشان نکردم . پدرم ! آقام ! میدانم دوام نمی آورد بعد من . این را هم به یقین می گویم . از آنجایی که بارها دیده و شنیده ام که  خاطر دخترانش را بیش تر از پسرهایش  می خواهد . به طرز عجیبی از پایان این تاریخ نمیترسم . تاریخ بودنم . از سال 1362 شمسی تا ... بالاخره هر آدمی تاریخی دارد برای خودش . و تاریخ من هم بین چند سال کمتر و بیشتر از خیلی ها به پایان خواهد رسید . دلم میخواهد سنگ قبرم یا یکدست ساده باشد یا دست کم سلیقه به خرج بدهند . از این شیک و مجلسی ها نه . از این آرامگاه های خانوادگی هم که نه . اما دست کم چیزی باشد که به شخصیتم بخورد . حتما حتما شعر داشته باشد . یک شعر زیبا . شعری که به مادر بودنم به احساساتی بودنم و به شعر دوست بودنم بخورد . این خیلی برایم حائز اهمیت است ،  بیشتر از پذیرایی سرخاک و هفت و چهل . میخواهم کارد بخورد شکمشان . مهم من بودم . باید حواسشان باشد . من آدم کمی نبودم . زیاد بودم . نبودم ؟یکی آن وسط ها باید حواسش به علی باشد و یادآور شود که من راضی نیستم بچه هایم زیر سایه ی زنی دیگر بزرگ شوند . بگویید بچه ها را بده به فاطمه خواهرم که جز او امین و معتمدی ندارم . بعد خودش با هر ننه قمری که خواست ادامه بدهد ، انشالله به سال نکشیده می آیم و علی را با خودم میبرم . آن دنیا هم دورش میزنم و با یکی از جوانهای همان حوالی ... بعله و داغ خودم را میگذارم به دل نامردش ! من کارم را خوب بلدم . هنوز مرا نشناخته اند !من از اینهمه هیجان و احساس نمیروم آن جا گوشه ای ساکت و مظلوم بنشینم . برنامه هایی دارم که متعاقبا به عرضتان خواهم رساند . تا همینجا برای امروز کافیست . بروم برای شام بچه ها و آن علی بی چشم و رو ( بیچاره علی زبان بسته !) چیزی دست و پا کنم . برقرار و جاوید باشید رفقا !


خانه ای در برف

سخنی بگو برف!

آنکه پس از تو از تو سخن می گوید

آب نام اوست.

شمس لنگرودی

 "از کتاب شب نقاب عمومی است "

 

ادامه مطلب ...

خواست

بارها نهیب میزدم خودم را که با تمام تلاشت برای دور بودن از خطاها ، این خطای زنانه را نتوانستی رفع کنی . یکی از شبهای آخر صفر بود، به خاطر ندارم درست کدام شب .پیش از خواب به تصمیمی که نیمه تمام رهایش کرده بودم فکر میکردم . توی فکر بودم که خوابم برد .رفته بودم خانه ی امام حسین (ع)!  نه که حرمش . دقیقا خانه اش بود .از این خانه های مثل خانه ی خودمان . آنجا آبی نوشیدم که بوی گلابش را توی خواب دقیقا حس کردم . در تمام عمرم ، پیش نیامده بود از این دست رویاها ببینم . طول و تفسیر خواب بماند اما تعبیرش شد اینکه من تصمیمم جدی شد و عملی . و از 5 دی رسما حجابم سفت و سخت تر شد . سر و وضع لباسم نامناسب نبوده و نیست .  همیشه حجاب را دوست داشتم . حالا موهایم را میپوشانم و برخلاف انتظارم با استقبال اطرافیان هم مواجه شده ام . راست و دروغش گردن خودشان اما میگویند تازه زیباتر هم شده ای ! اما برای من این حرفها دیگر آنقدر مهم نیست که بخاطرش رأیم اینوری یا آنوری شود . آقا خودش به من فهماند که باید درست شوم و شد .

 

-------------------

پ ن : در دنیای حقیقی ، بعد از بودنم با علی ، با مردی جز درضرورت ، هم کلام نشدم . توی مجاز هم از این پس برنامه ام همین است . آخرش که چه ؟

پ ن 2 : دوستانی که حس میکنند باید مرا کنار بزنند ، با احترام فراوان باهاشان موافقم و از همینجا خدانگهدارتان . اما آن هایی که دوستی با من را فراتر از عقیده و عقاید میدانند ، به دیده ی منت : دوباره سلام !

دانلود : شبی خوش از سیامک عباسی

 

دو زن

رفیق ! سی سالگی آنقدر ها هم بد نیست . دست کم اشتباهات دهه ای را که پشت سر گذاشتیم تکرار نمیکنیم . حالا دیگر از چند فرسخی هم می توانی آدم خوب را از بد سوا کنی . می دانی که نباید زیاده از حد دلسوزی کرد . می دانی که هر کسی چه اندازه ظرفیت دوستی دارد . برای هر کسی چه میزان و چه اندازه محبت خرج کنی . از اینها گذشته ، حالا به خوبی می دانی کدام تیپ بیشتر بهت می آید . چه غذایی بیشتر حالت را جا می آورد . با آنهمه آزمون و خطای بیست و چند سالگی طرف نیستی . حالا دستت آمده موهایت بلند باشد زیباتری یا کوتاه . کدام رنگ مو روزهایت را توی آینه رنگین تر می کند . شریک زندگی ات را بیشتر می شناسی . گرچه ، زندگی آشپزخانه ای من با تو که روزها را تا عصر پشت میزکارت هستی و گاهی سرت به انیمیشن سازی گرم است ، خیلی فرق دارد . وقتی من دارم گوشه گوشه ی خانه را با وسواس نگاه میکنم و شبها از خستگی نا ندارم که بخوابم حتی ؛  تو با همکارانت سر میکنی و کار میکنی و خسته میشوی . اداره ی تو با خانه ای که من آن جا هستم فرق دارد . شرایط من و تو یکی نیست اما : رفیق ! سی سالگی دو زن ، هیچ فرقی با هم ندارد . درست مانند هجده سالگی هایمان . یا بیست و سالگی  . فقط تلاش کن باهاش کنار بیایی .

سی سالگی ات مبارک دریا ! قدمش مبارک .


من بی تو ...

صبح که میرفتی ، فهمیدی  چه اندازه دلم  گرفته بود ؟ خیال کردی اشک های من همانی بود که دیدی ؟ نه خواهر ! من تمام دیشب را نخوابیدم . چشم های خیسم را دوخته بودم به صورتت و چنان طفلی که قرار است فردا را بی مادرش سر کند ؛ آرزو میکردم صبح نشود . بخدا هیچ اغراق نمیکنم وقتی میگویم  نمیفهمم این یک هفته چطور گذشت . تو با تمام آدمها فرق داری خواهر ! تو زیادی خوبی ، زیادی خواستنی هستی بخدا .

حالا به خانه ات رسیده ای بعد ده ساعت و من این ده ساعت را عین بی خانمان ها بیقرارم . درست مثل آن وقت ها ، با دیدن جای خالی ات توی اتاق ، با دیدن  تارموهای جا مانده ات توی برس ، با شنیدن هنوز بوی عطرت ، هنوز صدایت توی تلفن که میگویم کجای راهی ؟ گریه ام میگیرد . من هنوز هم خیلی احساساتی ام خواهر  . از بس امروز صورتم را شستم ، از بسکه یواشکی بغضم ترکید پدرم درآمد . دارم کم کم آرزو میکنم کاش نمی آمدی! کاش آمدنت به اینجا خوابی بود که شب پیش دیده بودم . من با اینهمه حس دلتنگی چه خاکی به سر کنم ؟

--------------

پ ن : خواهرم رفت ! خیالتان راحت شد ؟

" ای درد ، ای یاد ِ یار " ، دنگ شو