من بی تو ...

صبح که میرفتی ، فهمیدی  چه اندازه دلم  گرفته بود ؟ خیال کردی اشک های من همانی بود که دیدی ؟ نه خواهر ! من تمام دیشب را نخوابیدم . چشم های خیسم را دوخته بودم به صورتت و چنان طفلی که قرار است فردا را بی مادرش سر کند ؛ آرزو میکردم صبح نشود . بخدا هیچ اغراق نمیکنم وقتی میگویم  نمیفهمم این یک هفته چطور گذشت . تو با تمام آدمها فرق داری خواهر ! تو زیادی خوبی ، زیادی خواستنی هستی بخدا .

حالا به خانه ات رسیده ای بعد ده ساعت و من این ده ساعت را عین بی خانمان ها بیقرارم . درست مثل آن وقت ها ، با دیدن جای خالی ات توی اتاق ، با دیدن  تارموهای جا مانده ات توی برس ، با شنیدن هنوز بوی عطرت ، هنوز صدایت توی تلفن که میگویم کجای راهی ؟ گریه ام میگیرد . من هنوز هم خیلی احساساتی ام خواهر  . از بس امروز صورتم را شستم ، از بسکه یواشکی بغضم ترکید پدرم درآمد . دارم کم کم آرزو میکنم کاش نمی آمدی! کاش آمدنت به اینجا خوابی بود که شب پیش دیده بودم . من با اینهمه حس دلتنگی چه خاکی به سر کنم ؟

--------------

پ ن : خواهرم رفت ! خیالتان راحت شد ؟

" ای درد ، ای یاد ِ یار " ، دنگ شو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد