گاهی اپیدمی می شود عصرهای جمعه ... تمام روزها و شبهایت دردشان می شود همان درد ... دلگیر ! بغرنج ! واکسن هم که ندارد ... باید سوخت ٬ باید ساخت ٬ روزها و شبهای اینگونه ای تمامی ندارد ... این منم که باید برخیزم از این رخوت ! انگار
-----
پ ن : بزودی در این مکان یک آدم جدید با روحیات جدید خواهد نوشت : همه چیز رو به راهه !
پ ن : خودم باید برای خودم و این زندگی غبار گرفته ٬ دستمال شوم
پ ن : به یمن رمضان و روزهایش به خدا نزدیکتر می شوم ... یقین دارم !
مثل اسفند به بی تابی خود خشنودم جگر سوخته را طاقت ایوب مباد!
مستقیم ام به صراط تو، ولی دل که چنین مست "انعمت علیهم" شده مغضوب مباد
دلم از این سحری خوردن های دو نفره میگیره ... یاد خونه پدر به خیر ؛ اونهمه آدم چطور دور اون سفره جا میشدیم ؟ دلم میگیره ... دلم از روزهایی که فقط یادش باهامه میگیره ... تازه باید افطارهای دو نفره رو هم عادت کرد ... افطارهایی که هیجان اون روزها رو نداره ... ۵ ساله که خبری از اون هیجان ها نیست ... خانه ی پدری جای خوبیه که همه زود ازش خسته میشن و دیر قدرشو می فهمن ... جای امن ... با دغدغه یا بی دغدغه ، فرقی نمی کنه ... جای خوبیه
! می رفتم سراغ سه نفر ... باقی گلوله ها را هم می انداختم دور
! می باید که آدم ها قدر مرا بدانند بخاطر این فداکاری ام ...
! فکرم را ٬دل آشفته ام را ٬ و گذشته را باید بفرستم آن دنیا
خیلی ها از دست این سه تا عاصی اند
خب ... حالا
!!! هر کی موافقه دستش بالا
! تنهاتر از اونم که بگم امشب هم میگذره ؛ فردا دیگه تنها نیستم
! چقدر دلم حرف میخواد ... این سکوت داره دیوونه م می کنه
ببینم ! توی گلوت شکر ریخته بودی دیشب ؟
که اینهمه شیرینی یکجا از حنجره ی خواب آلوده ات یکباره ریخت روی تنم؟