نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن دارم ...


در میانه ی راه ایستاده ام . در سالهای میانی سی سالگی .

 به گمانم نباید اینهمه سخت میگرفتم . سخت میگرفتم یا آسان زندگی راه خودش را میرفت . نه هرگز واماندگی ام را صبوری کرده نه  تعجیلم را تشویق . به شانه های خسته ام نگاه میکنم که زیر بار افکارم خمیده اند. صدای استخوانهای سرم را میشنوم . اگر توان سفر بود میرفتم  واگر نشاط دویدنم بود می دویدم . لیکن ایستاده ام همانجایی که باید .از مقابله و نزاع و جنگیدن به خاکریزی امن، پناه آورده ام و بهتر میدانم زیر ملحفه ی خنک صلح چشمان پرسشگرم را ببندم و تا ابد به خواب روم ...