yesterday

"دیروز "حالش خوب نبود . نفس نفس میزد از سر صبح . 

به نیمه که رسید ، نیمه جان  خودش را رساند به من و سرش را گذاشت روی پاهام . در دهانش آب ریختم اما از گوشه ی لبش فروچکید . می دانستم فاتحه ی آن روز را باید بخوانم .

شب بود و دیروز به اتمام رسیده بود . ملحفه کشیدم روی نعش اش . انگار که هیچوقت چنین روزی نداشته ام !


پ ن : دیروز روز نهم بود . این دوره ی ده روزه ی " پرستاری از پیرزن " روزی مرا به بدترین شکل ممکن از پا در می آورد .

امروز روز دهم است . جانم دارد بالا می آید . 


رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم

سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست ...

سمت چپ سینه ام درد میکند ...

دلم میخواهد قلبم باشد . 

همیشه دلم میخواست به خاطر قلبم بمیرم ...


پ ن : بیش از توانم دارم زجر میکشم ... بیش از ظرفیتم رویم حساب شده :(


! count to ten

آمدم اینجا یک راز را با شما در میان بگذارم . رازی که چندان هم برملا شدنش بد نیست .

من در زندگی ام یک فرشته دارم . می دانستید ؟

یک فرشته همین نزدیک نزدیکم . بغل دستم نیست ها ! نفس به نفسم نیست ها ! اما از نزدیکانم است . 

خب این فرشته جریان دارد . بگذارید برایتان کمی از این فرشته حرف بزنم .

اولا که زن است . بانوست و این را هم بگویم که کارش را خوب بلد است . 

یعنی این زن هم خانه دار خوبیست هم مهربان است . هم زیباست . هم بسیار دلسوز و هم فداکار و هم خیلی چیزهای خوب دیگر . مگر فرشته ها غیر از این خصوصیات چی دارند ؟هان ؟

و من مفتخرم بگویم که خواهرم است . خواهر بزرگ من یک فرشته است . می دانید چرا ؟

حتی اگر خصوصیات بالا را هم نمی داشت شک ندارم میشد به پاس این خصلت نیکویش او را در مجموع خوبان و مقربان به حساب آورد اینکه : برای همه ی زنان پیرامونش ، برای تمامیِ تمامی شان از خدا می خواهد که بی دردسر و بی چک و چانه "مادر " شوند . چیزی که خودش نیست . یاد ندارم ! یاد ندارم و ندیده ام که به زنی حسادت کند وقتی غذا میگذارد دهان بچه اش . چه بسیار دیده ام که ذوق مرگ شده از حرف و رفتار کودکانه ای و لذت برده از مادرانگی های اطرافیان. خیلی حرف هست ها ! اینکه تو برای هم عروسانت با وجود رند بازیهای فریبکارانه ی شان حتی ، سلامتی بخواهی پشت در اتاق عمل وقت زایمان .  امروز بیایی عکس نی نی تازه وارد خانواده ی شوهر را بگذاری پروفایل واتسابت و به نی نی یک وجبی و پف کرده ی یک روزه خوش آمد بگویی ...

خیلی حرف است که زن باشی و حسادت نکنی . و از ته دل برای همه به خاطر شادی های زندگی شان خوشحال باشی . بیراه گفتم اسمش فرشته است ؟


* ده روز سخت پیش رویم است . ده روز که هر ماه فرا میرسد . خداکند این ده روز را بتوانم درست و حسابی پشت سر بگذارم . بشمارید : 1 !

passenger-let her go 

 ببینم ! اصلا کسی این حرکت منو دوست داره که آهنگ پیشنهاد میکنم ؟ :)

this is our story

جای بسی خوش بختیست یا خوشبختی ست که :

دخترت داستان بنویسد و تو طراح روی جلد کتابش :)

 * بعدن نوشت : محسن چاوشی عزیزم با سینا سرلک خواننده ی خوش صدای هم تبارم که بختیاری هست آهنگ مینا رو اجرا کردن . که شنیدنش خالی از لطف نیست ... مینا در این ترانه صرفا اسم زنانه ی " مینا " نیست و نور چشم منظور است که به زبان کوردی عنوان شده ! "مینا" هم شد اسم ؟:)  :می نا

صدای سینا سرلک رو انصافا داشته باشید ! ای جاااااااااااااااااانم ای جاااااااااااااااااااانم ای جاااااااااااااااااااااان من :)

ادامه مطلب ...

نقطه ی آبی بی گناه

بهار 1)

- چی دوست داری برای ناهار فردات درست کنم ؟؟؟

توی چشمهایم زل میزند و فکر میکند و فکر میکند و : ممممم ... نودالیت !

- بجز نودالیت ! مثلا مرغ چطوره ؟ سوخاری کنم برات یا اگه دلت یه چیز سخت بخواد حتی ! برات درست میکنم اما باید طوری باشه که بتونی ببری اردو ...

بهار : مامان من از اردو میترسم . اسم جایی که میخوان ببرنمون "هندو کش " ... می ترسم یه هندی بیاد منو بکشه ! 

من : نه مامان ! این یه اصطلاحه فقط . هندیا مهربونن . ندیدی همش میرقصن ؟:)

بهار : :) 


پ ن : اولین باره که بهار رفته به اردو . من دقیقا از ساعت 7 که از زیر قرآن ردش کردم ، اسفند روی آتیشم تا همین لحظه که بارون هم شروع شده و بچه م .... چطور میخواد وسایلشو جمع و جور کنه و برگرده :(

جا داره یادآوری کنم : مادر بودن شکنجه دارترین مسئولیت دنیاست ... 

بهار 2)

توی راه مدرسه که بسیار نزدیک هم هست به خونه ، ظاهراً پاش در رفته و با صورت طوری خورده بود به زمین که یک قسمت هایی از چونه اش و کنار بینی ش خراش های سطحی برداشته . با اون حال رفته مدرسه و ظهر که اومد خونه ، من دیدم صورتشو و انگار که فرو بردنم توی مذاب ... 

حالا خودش از اون روز به بعد وقتی کسی قراره بیاد خونه مون یا ما بریم جایی :

- خدایا ! چرا زیبایی مو ازم گرفتی ؟ 

:)

دقیقا این جمله ایه که با گریه و احساس درموندگی هر بار تکرار میکنه !!!


* کلیپ زیبای  نقطه ی آبی . در مورد جایی که ما هستیم و اسمش زمینه ... 

در آه ... مانده

فرو ریخته ام ... خیلی زیاد . اغراق نمیکنم اگر بگویم کمرم خمیده و دوتا شده ام!


* غصه ی برادرم را بخورم که شب پیش وسط درد و دل های پیامکی اش بغض اش ترکید از بیکاری :(

** با همسایه ام همدردی کنم که از اسفند حقوق نداده اند به همسر کارگرش ؟چقدر پول قرض گرفته باشد از ما و دیگران خوب است ؟ چند وعده ناهار بفرستم در خانه ی شان ؟ چند عصرانه به صرف چای دعوتش کنم ؟ چه کنم که عزتش را حفظ کنم  و در عین حال زیر پر و بال خسته اش را بگیرم ؟

*** دلم برای چند نفر بسوزد ؟ برای چند صد کارگر که دیروز هم برای چند دهمین بار روبروی دادگستری و شهرداری و فرمانداری بست نشته بودند ؟ 

گلویم جای اینهمه بغض را ندارد . مانده ام مستأصل .احساس ناتوانی می کنم . دلم میخواهد با تمام دنیا همدردی کنم اما ضعیف ام ... دستم کوتاه است . از خودم بدم می آید .از خیلی ها ی دیگر هم ....





بعدن نوشت :

این نوایی که براتون اینجا گذاشتم به گویش لریه ... ما بختیاری هستیم و لهجه مون با لری فرق داره و نژادمون نیز و این جزو معدود آهنگای لریه که با تمام وجودم حس اش میکنم وقت گوشش دادن ... غمگینه . مناسب حال این روزای من ...

شو اوما اَفتاو نِشِس – رجب پور

خوب ، بد ، زشت

یک آشنایی داریم ما که علی شده وکیل پسرش . یک روز از روزهای شانزده سالگی ، پسر سنگی بر میدارد وسط دعوا و نشانه میرود به سمت دوستش . سنگ میخورد پس کله ی آن بابا و سرش را میشکند . خب این از پرده ی اول . 

یک روز از روزهای هفده سالگی، پسر با تفنگ بادی رفیقش از توی ماشین به یکی از دوستان قدیمی اش که حالا دشمنش شده تیر شلیک میکند و میخورد به پای طرف . شاکی میشوند خانواده اش و پسره یک مدت از خانه متواری میشود . 

خب . بدیهی است که احتمال بدتر شدنش بوده . وضع مالی خوبی ندارند . مادرش اشتباهاتش را به رویش نمی آورد و پدرش در شهرهای دیگر کارگری میکند . کسی از اطرافیان آنقدر عاقل نبوده که بهش بگویده :فلانی ! درس ات را ادامه بده ! نکن این کارو . تا چشم کار میکند و دور تا دورش آدم هست یا دزدند ، یا مواد فروشند و یا ... یا.... خب .

 یک روز با ماشین دوستش ، وقتی 21 ساله بود می زنند به ماشین یک بچه پولدار . و بچه پولدار هم برای یک لحظه بچه پر رو میشود . و لگن بودن ماشینشان را به رخشان میکشد و لر بودنشان و این قضایا . جوان قصه ی ما داغ میکند و با بچه ی پولدار گلاویز می شود . و دوستش ( صاحب ماشین ) با چاقو میزند به پهلوی پسره . و فرار می کنند . و این اوج سرکشی و خلافکاری پسر آشنای ماست . 

خب با هر بدبختی بود پدره می اید رضایت میگیرد اما پسره فراری می ماند و از این شهر به آن شهر و این حرفها . 

در شهری که ما زندگی میکنیم از این دست پسرها زیاد هست و علت اصلی اش را هم میگویند آمار بالای بیکاری . و بیراه هم نمیگویند . بی انصافی ست خودمان را کنار بکشیم و بگوییم :" نه نه ! باید درست بزرگ میشد ! باید درست رفتار میکرد و انگشتمان را تا ته فرو کنیم توی چشم والدینش !"

حالا پسره با پای خودش رفته خودش را تحویل داده دو دستی ، چون حوصله ی قایم شدن نداشته دیگر . دستهایش را دست بند زده اند و مثل این فیلم های قدیمی هست که سیاهچال دارند ! از پا آویزانش کرده اند وسط حیاط کلانتری !!!! درست عین قصه ها . و عکسش را روزنامه کرده اند که فلانی فرزند فلانی است و به کمک سربازان زحمت کش "ن . ا" دستگیر شده و آهای مال باختگان بیایید ببینید این بوده مالتان را قاپیده !!!!! و با وجود گذشت دو هفته هنوز نه شاکی ای دارد این پسر نه اتهامی ثابت شده ، روزی دو ساعت از پا آویزانش می کنند توی کلانتری . جالب اینجاست که ما دیشب یک خبرگذاریمعروف و صاحب نام و البته خاک بر سر را دیدیم که خبرش کرده این جریان را که شاد باشید ای مردم ! اونیکه رعب و وحشت ایجاد کرده بود و منطقه رو نا امن کرده بود این بوده !!!! و بعد انتظار داریم همین پسره از زندان بیاید بیرون و سر به راه باشد و هیچکس هم به رویش نیاورد که چی ازت گفتن و شنیدیم و با آغوش بااااااااااااز بپذیرنش ... 


* اگر با چشم های خودم نمیدیدم و نمی شناختمش باورم نمیشد که گاهی انقدر ساده به ما دروغ می گویند و بهتان تزریق می کنند شبانه روز و به این راحتی آبروی کسی را می ریزند و آب از آب تکان نمیخورد ...

اسم ها و آدم ها ....

* شده توی زندگی تان از بعضی اسم ها به سبب بعضی آدمها و سابقه ی شان بدتان بیاید ؟

من امروز مطمئن شدم که از اسم " مینا "متنفرم .  همانطور که خیلی پیش تر از "مریم " عق ام گرفت ... 

دست خودم نیست ... دل زده ام کرده اند ! می فهمی ؟ دل زده :(


** مادر همکلاسی های بهار امروز توی مدرسه بعد از جلسه ای که معلمشان برای هماهنگی "جشن الفبا" گرفته بود ، دور هم جمع شدند . من پیش تر قصد داشتم با یک تهیه ی یک کارت هدیه ، 12 م با گل و شیرینی از معلم بهار که فوق العاده مهربان و دلسوز و صد البته کار بلد بود ، قدر دانی کنم . حالا خانم ها دوره گرفته بودند که

 :" ببین خانمم ! هر کدوم 20 یا سی تومن به فلان حساب فلان خانم واریز کنیم برای جمع کردن یه پولی که بدیم به خانمشون یا طلا بگیریم براش یا کارت هدیه ".

برای من خیلی خیلی به صرفه تر بود چون من حدود 5 برابر آن پول را در نظر داشتم برای هدیه و با پرداخت آن وجه خیلی به سودم می شد تازه ، اما از آنجایی که آدمی نیستم که زبان به دهن بگیرم :

" ببینید خانما ! من از نگاه خیلی از خانمای حاضر در جلسه خوندم که حتی هزینه ی جشن الفبا رو هم به سختی میتونن پرداخت کنن . شاید نتونن این وجه رو بپردازن . ها ؟!"

انگار که کفر گفته باشم نعوذ بالله ... خانمی که ساعد دست چپ و راستش پر بود از النگوهای طلا تشر زد که :" آخه ! 20 تومن هم پوله ؟؟؟؟؟؟؟ سی تومن  پوله ؟؟؟؟؟

من :" آره پوله ... رفتی توی مطب دکترا ؟؟ دیدی بعضیا ندارن بدون بیمه ویزیت بشن ... چون ندارن 25 تومن بدن . داروخونه چی رفتی ؟ تا حالا ندیدی کسی رو که لنگ ده تومن یا پنج تومن باشه ؟

بعید می دونم خانم "ف " هم راضی بشه به چنین کاری که شما کسی رو مجبور کنی برای حفظ آبروی بچه اش جلوی همکلاسی اش، این پول رو بده .

جلسه غرق سکوت شده بود که من چترم را باز کردم و زدم بیرون . برگشتم و گفتم : من ! موندن تو این جلسه رو جایز نمیدونم . لطفا به تلفنم شماره حساب بفرستید اگر به اجماع رسیدید ... ممنونم "


پ ن : قبول کنیم و بپذیریم که بعضی ها ندار ! ند . خیلی ها ... خیلی ها :(

زنان هم شهری من کور و کراند ... نمیبینند و نمیشنوند انگار پدرخیلی از بچه ها را از کار بی کار کرده اند ....

کارگران اخراجی «فارسیت دورود» دیشب در مقابل وزارت کار خوابیدند/ گزارش تصویری

John Legend - All Of Me mp3***