قضاوت عجولانه نفرمائید .

نه  ... نه . اشتباه نکن تو رو خدا ! قصدم ناز کردن نیست . نیتم لوس کردن خودم نیست . من فقط نمیخواهم دیگر اینجا ، توی این خانه ، یواشکی بنویسم . و از اینکه اینهمه کم خوانده میشوم خلقم تنگ بشود . نمیخواهم دیگر مثل هذیان های مدام بیایم و اینجا بنویسم . نمیخواهم دوستانم بیایند و  بر حسب حس انجام وظبفه نظری بدهند و بروند و باز من از دیدن آمار وبلاگم حس بدی پیدا کنم . من باید بروم . خیلی کارهای مهمتر دارم . خیلی کارهای هیجان انگیز تر . مثل همین حالا . که باید پاشوم و بروم گلاب به رویتان جای خراب بچه را آباد کنم . 

من کارم از این حرفها گذشته . خدانگهدار همگی تان . ممنون که چند سال با من بودید و خواندید مرا . و به رویم نیاوردید که لحن و کلامم دارد یکنواخت میشود . 

...............

* کاش یک آهنگ خوب داشتم برایتان بگذارم از برای دانلود . نمیتوانم انتخاب کنم . ببخشید دیگر . 

Siavash Ghomayshi – Navazesh (320).mp3


مادر، بودن یا نبودنش مسئله ای نیست .

مهم نیست که مادرم . که دور و برم را دو فرشته ی کوچک گرفته اند . که با یک دست غذا میگذارم دهان این یکی و با دست دیگرم  ، آن یکی را برای مدرسه رفتن آماده میکنم . که از صبح تا شب همینجور دولا راست میشوم و جمع میکنم از روی زمین ریخت و پاش هایشان را و از شب تا صبح به این یکی شیر میدهم و روی آن یکی را با پتو می پوشانم . که این یکی نق میزند توی خواب و آن یکی با پاهایش روی فک و سینه و پهلوی من ضربه های سه امتیازی پیاده میکند . که وقتم و زندگی ام برای این دو ، در گذر است . مهم نیست که مادرم و همواره خدا را بابت داشتن شان از ته دل هزاران بار شکر میگویم و گاهی از سر غیظ و خستگی و تنهایی فریادم به آسمانها بلند است . مهم نیست که اینها شده تجربه برایم . تجربه ی مادری .

مسئله اینست که روز مادر که می رسد ، من میشوم خواهر سی و چند ساله ام که سالهاست آغوشش از این هدیه تهی ست و دم برنمی آورد . سالها با مداواهای سخت و بی رحم برای درمان نازایی، دست و پنجه نرم کرد و هنوز هستند کسانی که به قصد کشت نیشش بزنند. با حرفایشان آزارش بدهند و او  همیشه  انگار که اولین بار است میشنود و میبیند و مورد خطاب واقع میشود با لبخند و فقط لبخند پاسخشان می دهد . روز مادر که میرسد من  میشوم خواهرم . که برای بچه های من از عشق و محبت چیزی کمتر از یک مادر ندارد در سینه اش . با آن قلب پر از احساسش . در آن وجود بزرگوار و استوار و صبورش .

 بیایید هی هدیه های روز مادر را که از فرزندانمان میگیریم خنجر نکنیم برای قلب خواهرانمان . بیایید هی مادر مادر نکنیم . بگوییم روز زن . ما همه اگر مادر نباشیم ، در زن بودن که مشترکیم . بیایید زن بودنمان و زن خوب بودنمان را جشن بگیریم .  


* چند روزیست با دیدن  خط دوم کمرنگ و خواندنش ، شده ام محیای منتظر که :

 آنقدر مهربان و عادل هست که حتی شده یک تکه از زمین کلنگی بهشتش را بگذارد برای زیر پای زنهایی که خودش نخواسته مادر صدایشان کنند! زن هایی که درد کشیده ه اند و صبوری آموخته اند...

نژاد پرستانی به نام دهکردی !

بهار : مامان ! نازنین امروز توی کلاس گفت : " بختیاریها سوسک میخورن ".

من : نازنین عقلش نمیرسه مامان . زیاد به حرفاش اهمیت نده .

بهار : مامان ! ما بختیاری هستیم . مگه نه  ؟ 

من : آره . چطور مگه ؟

بهار : برای نازنین متآسفم . واقعاً متأسفم . فردا باید به خاله الناز بگم حسابشو برسه . 

من : بهار ! اهمیت نده به حرفاش . بچه اس . نمیدونه چی بگه  و چی نگه .

بهار : بچه اس ؟ ( با عصبانیت ) بچه اس ؟ مگه من و اون توی یه کلاس نیستیم ؟ مگه هر دومون شیش سالمون نیست . پس چطور من از این حرفای زشت  زشت نمیگم . خاک تو سرش . اصلا خاک تو سرش .


 عزیزم ! هنوز مونده تا از این بدترش رو تو زندگیت بشنوی و مجبور باشی خودتو بزنی به نشنیدن . اعتراض وارد نیست !

----------------------

پ ن : اگر ما بزرگترها به نژادها و گویش ها توهین نکنیم ، کودکانمان هرگز به زبان بچگی شان ، نژاد پرستی نمی کنند . 

دوست دارم زندگی رو !

من زندگی ام را دوست دارم . 

من زندگی ساده و آرام با تو و بچه ها را دوست دارم . 

من تمام زندگی را دوست دارم چون خدا برایم اینگونه خواسته و من عاشق خدا هستم . 

جایی که دیروز من و تو و بچه ها بودیم . اینجا


Sirvan Khosravi – Doost Daram Zendegiro

دوستت دارم – لارا فابیان

 

روزی روزگاری من ...

با هزار ادا و شکلک و فیلم و خواهش و تملق ، چند لقمه غذا میگذارم دهنت تا زود تر از وقتی که باید ، دل ضعفه نگیری . مادر من برای اینگونه تلاش ها وقتی نداشت . حالا عوضش من خیلی حواسم به تو هست . که از آن سرگیجه های از سر گرسنگی به تو دست ندهد . من خیلی وقتها ناهار نخورده میرفتم مدرسه . خیلی وقتها مامان حواسش نبود و من از در زده بودم بیرون و هیچی برای خوردن توی کیفم نداشتم . ما پنج زنگه بودیم تازه ! وقتی هم برمیگشتم خانه ، این خودم بودم که باید دنبال چیزی برای خوردن میگشتم توی آشپزخانه . نه اینکه مادر بی رحم و بی خیال و بی فکری داشته باشم . نه . مادر من خیلی گرفتار بود . با بچه های کوچکتر از من . با مهمانان وقت و بی وقت . با همیشه عجله و همیشه یک لنگه پا ایستادنش . اما منم و تو یک دختر و کیان پسری . که چون وقت دارم باید حسابی بهت برسم . حسابی با هم حرف بزنیم و از آن بازی های عجیب و غریبت سر من دربیاوری . که روی حاشیه ی فرشها با هم راه برویم و حواسمان باشد از خط نزنیم بیرون . که تو لب خوانی کنی جمله و شعرها را و من بفهمم چی میگی . من باید تو را مرتب بفرستم مدرسه . مقنعه ات را هر روز اتو کنم و عطر بزنم به سر و رویت و موهایت را طوری زیر مقنعه اسیر کنم که تا وقت برگشتنت از هزار جای دور صورتت نریخته باشد بیرون . من برای تو یکی یکدانه ام سنگ تمام میگذارم . قول میدهم آزارت ندهم با سین جیم . سرک نکشم توی کارهایت . اما مواظبت باشم . رفیقت باشم . خواهرت باشم و صمیم ترین دوستت . با هم میرویم پیاده روی ، خرید ، باشگاه ، و خیلی جاهای دیگر که بشود مادر و دختری حظ اش را برد . البته تمام اینها به شرطی ست که تو دلت بخواهد با من بروی بیرون . با من قدم بزنی . با من بگویی از هر دری ، حتی عشق بیهوده نوجوانی و دل آشفتگی های جوانی ات . از دغدغه هایت .  از دلخواسته هایت . من هرکاری از دستم بربیاید برای تو خواهم کرد . تمام کارها و حرفها و درد و دل ها یی که به دلم ماند و مادرم وقت دیدن و شنیدن و یاری ام را نداشت . خسته بودیم نفهمید . بیمار شدیم حوصله نداشت . سنگ صبور افتضاحی بود . از آنهایی که حرف را صاف و درست میبرند میگذراند کف دست بابا . خفه میشدیم سنگینتر بودیم . اما تو راحت باش . خیالت تخت که من مادر بودن را خوب بلدم . خیالت آسوده که جز من و تو کسی در این میانه نیست . و یقین داشته باش تا دم آخر ، کنارت هستم .


---------

* راستی رفقا ! انگار نوشته هایم ارزش نظر که هیچ ، خواندن هم ندارد . درش را تخته کنیم بهتر است . ها ! نظرت ؟

قرار داد

وقتی علی دارد خودش را برای تمدید قرارداد اجاره ی خانه آماده میکند ، واضح است که من و بچه ها باید خودمان را برای دست کم یک سال دیگر ، زندگی در اینجا آماده کنیم . خدا را چه دیدی ؟ شاید زد و یک روز که بچه ها را برای بازی به پارک محله بردم اتفاق جدیدی بیفتد . رویدادی که ده ماه منتظرش بودم و رخ نداد . اینکه کسی را در این شهر برای دوستی و هم صحبتی و گپ و گفت بیابم . فکرش را بکن ! من بی خبر روی همان نیمکت همیشگی نشسته و بچه ها را چهارچشمی مراقب باشم . خانمی حدوداً هم سال خودم بیاید بغل دستم بنشیند . دقایقی را در سکوت بگذرانیم کنار هم . بعد مثلا او دخترکش را به سمت خویش بخواند و کش موهایش را از نو برایش ببند و بگوید برو و بیشتر مواظب باشو در این  حین بهار بیاید و از من مثلا بیسکوییت یا کیک بخواهد و از اینکه باید هوای برادرش را داشته باشد نزد من گلایه کند . بعد آن خانم با لبخند بپرسد دخترتونه و من با لبخند پاسخ که بله . و آن پسر هم که دارد به زور راه میرود پسرم کیان است . تازه راه رفتن یاد گرفته . بعد او بگوید بچه ی نوپا خیلی مراقبت میخواهد . من که دیگر جرأت نمیکنم بزارم بچه دار شم . همین یکتا منو نابود کرد تا اینقدی شد . بعد من بپرسم : اسم دخترتون یکتاس ؟ خدا حفظش کنه . بعد او بپرسد : مال این محله این ؟ ندیدمتون قبلا . و من برایش شرح بدهم که سال گذشته به ماه رمضان خورد آمدنمان و بعدش کم کم هوا سرد شد و کیان خیلی بچه بود و نمیشد بیایم اینجا . و اینکه مال این طرفها نیستم و ..و... بعد او از فلاسک 1 لیتری همراهش توی لیوان های یک بار مصرفی که از خانه شان با خود آورده برای من چای بریزد و تعارف کند . و این بشود آغاز یک دوستی عمیق بین ما . حالا اگر این وسط آن خانم عقایدش مثل من و یا دست کم نزدیک به من باشد که فبها ! که مثل من اهل زیور و تجملات و مهمانی های زنانه و شو لباس نباشد . که مثل من و علی دست کم از مسلمانی آداب نماز و روزه اش را بجا بیاوریم و از نجاسات بپرهیزیم . که خانه و زندگی و اثاث مرا دقیق نشود . که برایش مهم باشد حیا و پوشیدگی و نگاه درست . که برایش قابل هضم باشد اجازه ی همسر . عصرهای دلتنگی دست یکتا را بگیرد و بیاید خانه ی ما . که وقت های فراغتمان از کتابهایی که خوانده ایم برای هم بگوییم و از تجربه های تلخ و شیرینمان و نه روابط خصوصی زناشویی مان ، گاه و بیگاه حرف بزنیم . دل خواسته ی من اینست که کسی را نه درست عین خودم ، کمی شبیه خودم در این شهر که روابط آدمهایش بسیار سرد و بی روح است بیابم برای دوستی . برای همصحبتی . حالا که داریم خودمان را برای یک سال دیگر زندگی در تنهایی آماده میکنیم . 

-----------------------------------------

پ ن : خوشحالم که فرزندان وطن ، مرزداران عزیزمان ، به آغوش میهمن و مادر بازگشتند . خدارا هزاران مرتبه شکر . 

* چند موسیقی بیکلام برای دانلود :

از jesse cook


****

دانلود موسیقی متن ( قصه پریا )