روزی روزگاری من ...

با هزار ادا و شکلک و فیلم و خواهش و تملق ، چند لقمه غذا میگذارم دهنت تا زود تر از وقتی که باید ، دل ضعفه نگیری . مادر من برای اینگونه تلاش ها وقتی نداشت . حالا عوضش من خیلی حواسم به تو هست . که از آن سرگیجه های از سر گرسنگی به تو دست ندهد . من خیلی وقتها ناهار نخورده میرفتم مدرسه . خیلی وقتها مامان حواسش نبود و من از در زده بودم بیرون و هیچی برای خوردن توی کیفم نداشتم . ما پنج زنگه بودیم تازه ! وقتی هم برمیگشتم خانه ، این خودم بودم که باید دنبال چیزی برای خوردن میگشتم توی آشپزخانه . نه اینکه مادر بی رحم و بی خیال و بی فکری داشته باشم . نه . مادر من خیلی گرفتار بود . با بچه های کوچکتر از من . با مهمانان وقت و بی وقت . با همیشه عجله و همیشه یک لنگه پا ایستادنش . اما منم و تو یک دختر و کیان پسری . که چون وقت دارم باید حسابی بهت برسم . حسابی با هم حرف بزنیم و از آن بازی های عجیب و غریبت سر من دربیاوری . که روی حاشیه ی فرشها با هم راه برویم و حواسمان باشد از خط نزنیم بیرون . که تو لب خوانی کنی جمله و شعرها را و من بفهمم چی میگی . من باید تو را مرتب بفرستم مدرسه . مقنعه ات را هر روز اتو کنم و عطر بزنم به سر و رویت و موهایت را طوری زیر مقنعه اسیر کنم که تا وقت برگشتنت از هزار جای دور صورتت نریخته باشد بیرون . من برای تو یکی یکدانه ام سنگ تمام میگذارم . قول میدهم آزارت ندهم با سین جیم . سرک نکشم توی کارهایت . اما مواظبت باشم . رفیقت باشم . خواهرت باشم و صمیم ترین دوستت . با هم میرویم پیاده روی ، خرید ، باشگاه ، و خیلی جاهای دیگر که بشود مادر و دختری حظ اش را برد . البته تمام اینها به شرطی ست که تو دلت بخواهد با من بروی بیرون . با من قدم بزنی . با من بگویی از هر دری ، حتی عشق بیهوده نوجوانی و دل آشفتگی های جوانی ات . از دغدغه هایت .  از دلخواسته هایت . من هرکاری از دستم بربیاید برای تو خواهم کرد . تمام کارها و حرفها و درد و دل ها یی که به دلم ماند و مادرم وقت دیدن و شنیدن و یاری ام را نداشت . خسته بودیم نفهمید . بیمار شدیم حوصله نداشت . سنگ صبور افتضاحی بود . از آنهایی که حرف را صاف و درست میبرند میگذراند کف دست بابا . خفه میشدیم سنگینتر بودیم . اما تو راحت باش . خیالت تخت که من مادر بودن را خوب بلدم . خیالت آسوده که جز من و تو کسی در این میانه نیست . و یقین داشته باش تا دم آخر ، کنارت هستم .


---------

* راستی رفقا ! انگار نوشته هایم ارزش نظر که هیچ ، خواندن هم ندارد . درش را تخته کنیم بهتر است . ها ! نظرت ؟

نظرات 7 + ارسال نظر
خانم گل دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 09:56 http://fadeh.blogfa.com

سلام مامان نازنین!
خوش بحال بهار خانمت
اولین باریه که به وبلاگ با صفاتون میام
از این نوشته بیشتر از همه اوناییکه خوندم خوشم اومد واقعا عالی و از دل برومد که به دل نشست!
پایدار باشی و همیشه سربلند مادر یدونه اونم واسه نمونه!

علی جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 16:07

مادر نوشته زیبایست ........لذت بردم

Enrique جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 14:52

سلام
هنو زنده ای خواهر:)
علی آقا خوبه؟
بچه ها رو ببوس از طرف من.

duman جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 12:26 http://rendaneh-mast.blogfa.com

خوش به حال ِ بهار!

شیما جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 00:35

مادرانگی هات رو دوس دارم و مطمئنم بهار هم دوست دارد...من هم کلی برنامه دارم برای دخترم...
راستی مهم نیس چند نفر اینجارو میخونن...مهم اینه که اونایی که میخونن همیشه حضورشون سبز باشه...
همینکه من میخونمت کافیه

سحر پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 15:11 http://khanoomsin.blogfa.com/

اصلا مگر میشود آدم یک همچین مادر نازنینی را نخواهد؟ حظ اش را ببری زندگی ات را با عزیزهایت خانم گل

قربانت

گلابتون بانو پنج‌شنبه 21 فروردین 1393 ساعت 13:47 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

چه مادرانه قشنگی! چیزی که آرزوی منم هست برای دخترم.


قاب جدید این جا هم قشنگه. مبارک باشه.

ممنون بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد