زنانی که نخورده مست اند ...

عروسی به سبک قدیم ، توی خانه برپا بود .

 عروس جدید بود ، میکابش ، لباسش و همه چی از بیخ به روز بود .

 لباس های مدعوین و رقصنده ها ،ترانه ها ،رقص ها،پذیرایی و شام ...

ولی زن ها همان زنها بودند که همیشه ی خدا . 

پسر 9 ساله اش رفته کنار یک مشت ابله ، دو لیوان سرپر مشروب سرکشیده . ودکا بوده یا ویسکی یا عرق سگی نمیدانم . سرم نمی شود از این نوشیدنی ها ! بعد "چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ می شد " آمده وسط جمعیت . مادرش با خونسردی دستش را گرفته سپرده به یکی که فکری به حالش بکن و برگشته خودش را با رقص میکشد وسط جمعیت . دکلته پوشیده ، مشکی با چاشنی لباس زیر سفید چرک ... 

خب خانم عزیز ! اینطوری فکر کردی خیلی جذاااااابی الان ؟ برو ببین پسرت خوب است اصلا ؟ 

برود ؟هه چه مضحک ، پس کی برقصد اگر این خانم برود ؟! 

سی چهل نفر زن ، عین چی بالا و پایین می پرند . این یکی از آن یکی فیلم میگیرد . آن یکی از همه عکس . چه وضعشه :( سرسام میگیرد آدم . با رقص خودکشی میخواهند بکنند  با گن های فوق العاده تنگ و صد البته با کفش های پاشنه بلند

یک زمانی ما جزو قد بلند ها بودیم حالا شدیم از همه کوتاه تر :) 

آآآآآآای حرص خوردم دیشب از دست این جماعت . آی حرص خوردم .

 انصافا زن باید شخصیت داشته باشد حتی اگر مست باشد ! این حدیث را از من یک جایی حک کنید اگر مردم :)


کاش میشد با "کریستینا" قدم برنم :(

ery



پدر و مادر ، ما متهمیم !!!

دیروز برادرشوهر و به تبع آن جاری و بچه هایش مهمان ما بودند . بماند که پسر کوچکشان چه ها که نکرد و چه آتش ها که نسوزاند . شکستن اسباب بازی بچه ها به کنار که آمارش تکان دهنده بود ! بالا و پایین پریدنش به کنار که سرسام آور بود به واقع . 

همه ی اینها به کنار ...

 دارم به بهار تذکر میدهم : بهار ! مادر ، کمی آرومتر ، همسایه ی پایین اذیت نشه . سر ظهره ...

بچه ی تخس و بی ادب 5 ساله چاک دهن را بازکرده به فحش که : از وقتی اومدیم تو بوووووووووووووووووق ( روی حرفش یا من بودهاااا! )هی تذکر میدی که به خاطر همسایه ی بوووووووقتون آروم باشیم . تو بوق بوق منم نیستی !!!! تو فلانی تو بهمانی تو تو تو ... و همینطور گفت و من که در واقع مرده بودم از تعجب و ناباوری وحشت زده نگاهم رو به جاری عزیز دوختم که ....

جاری : مامان ! آقا امیرحسین ! مودب باش مامان ! 

من : خفه میشی یا بخوابونم تو گوشت ؟

باور بفرمایید خیلی تلاش کردم که به همین یک جمله اکتفا کنم . 

تصور کنید یک بچه ی نیم وجبی که نهایت فحش اش توی این سن باید بی ادب یا بی تربیت باشد ، فحش کش دار را با صدای بلند فریاد بزند و هی پا بکوبد و عربده بکشد تا حرصت در بیاید و مادر !!!! جانش خیلی ریلکس و آرام عین عصا قورت داده ها به چپ و راست نگاه کند و انگار نه انگار . الله اکبر از دست بعضی پدر و مادر ها ! الله و اکبر .... 

من دیگر حرفی ندارم ...

پ ن : همینقدر بدانید که همسایه ی پایینی و روبرو امروز صبح آمدند و از من دلجویی میکردند . چراکه من و بچه هایم و مرام و مسلک مرا به خوبی می شناسند . آمده بودند بگویند فدای سرت آنهمه تاپ و توپ ، الآن خودت خوبی ؟؟؟


بهار : مامان تو ساده لوحی ؟

من : نه ! گمون نکنم ... به نظرت ساده لوح اصلا یعنی چی بهار ؟

بهار : یعنی احساساتی .. یعنی کسی که خیلی مهربونه ...

من: نه ! ساده لوح یعنی زودباور ... کسی که زود کلاه سرش میره !

بهار : پس چرا اون انیمیشنه که گربه هه احساساتی بود و هی قلب از تو سرش میزد بیرون اسمش گربه ی ساده لوح بود ؟

من : چون لابد بخاطر احساساتی بودن زیاد بلا سرش می اومده !!!

بعد فکر کردم اگه اینجوریه میشه با مروری به گذشته منو هم یه فرد ساده لوح قلمداد کرد !


خرداد ! بی شک دهان توست که یخ بستنی ها را آب می کند :)

بعداز ظهر لوبیایی ...

صدای نق و نوقش از توی کابینت می آید . پاهای تپل و کوچک و سفیدش را جابجا میکند . از آن پشت پیداست که تا گردن سرش را فرو کرده وسط نخود و لوبیاها و عدس ها ...

با حرص و اندکی غیظ از جا برمیخیزم و میروم سمتش . دستش گیر کرده توی شیشه ی لوبیاها . مشتش را گره کرده ... لوبیاهای قرمز ، همچین یواش یواش از لای دستش برمیگردند توی شیشه و کیان هنوز حاضر نیست مشتش را رو کند . شاید اگر روزی دیگر بود و زمان و ساعتی متفاوت ، یک قرن هم که اصرار میکرد و التماس ،اجازه نمیدادم با دست پر برود سر اسباب بازیهایش چه که لوبیا می پاشید وسط هال . اما برایش یک کاسه پر کردم و راهی اش کردم . با شعف می برد میریزدشان توی کامیونش و از آنجا توی ماشین های کوچکترش . همان دوازده ماشین کوچولوی بامزه که ترافیک هم دارند گاهی آن وسط مسط ها . حالا دوازده ماشین بند انگشتی لوبیا بار زده اند :) به عروسک ها تعارف میکند . عروسک های بی تفاوت بهار ... و به تلویزیون و به فرشها . دانه دانه . 

خب ! مهربان بودن و مادر خوب بودن این بدبختی ها را هم دارد :)


*کلاس اول بهار هم تمام شد ،دیروز جشن الفبا داشتند . مادرها انگار که آمده بودند عروسی . خداوکیل یک شینیون هایی  گذاشته بودند بیا و ببین . بچه ها که دیگر نگو از پشت سرخاب و ماتیک ، معصومیت شان به فنا رفته بود :)) دلم از آنهمه نقاب کوچک و بزرگ گرفت ...


تهران گاهی ذوست داشتنی می شود

وقتی دو روزه بتوانی فرش و مبل مورد علاقه ات را پیدا کنی و با پرداخت بهایی بسیار کمتر از شهر خودتان بخری شان ، تهران برایت دوست داشتنی و عزیز می شود .

روزهای خوبی بود . دو روز خسته کننده اما در یاد ماندنی . 


نوشتنم نمی آید . نمیدانم چرا؟:(

جمع و جور کنم خودم را می آیم خدمتتان . از ورود دوستان جدید و تازه واردم که به لینک ها اضافه شان کردم بی اندازه خوشحالم :)

زنده باد زندگی

این روزها داریم فرش میبینیم ، مبل میبینیم و پادرد میگیریم زیراکه عادت نداریم به گشت و گذار توی بازار ...

خب .اینجا کسی هست من را قانع کند فرش فرهی انقدر که زیبا هست ، مقاوم و ماندگار هم هستند ؟ من عاشق طرحشان شده ام . من فرش های فرهی را دوست دارم اما از توزرد بودن احتمالی شان می ترسم . 

ادامه مطلب ...