نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن دارم ...


در میانه ی راه ایستاده ام . در سالهای میانی سی سالگی .

 به گمانم نباید اینهمه سخت میگرفتم . سخت میگرفتم یا آسان زندگی راه خودش را میرفت . نه هرگز واماندگی ام را صبوری کرده نه  تعجیلم را تشویق . به شانه های خسته ام نگاه میکنم که زیر بار افکارم خمیده اند. صدای استخوانهای سرم را میشنوم . اگر توان سفر بود میرفتم  واگر نشاط دویدنم بود می دویدم . لیکن ایستاده ام همانجایی که باید .از مقابله و نزاع و جنگیدن به خاکریزی امن، پناه آورده ام و بهتر میدانم زیر ملحفه ی خنک صلح چشمان پرسشگرم را ببندم و تا ابد به خواب روم ...


نظرات 3 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 23:04

سلام ارغوان خانم
خوشحال شدم دوباره مشغول نوشتن شدید....کاملا موافق این هستم که زندگی راه خودش را می رود....باید شاد بود شاد زیست و شاد نگریست....

سلام
سپاس از حضورتون
ممنون و همچنین

یه دوست شنبه 31 تیر 1396 ساعت 14:42

سرهامان در خاطره های خودمان
دندان هامان بر گره های خودمان

چون سنگ نشسته ایم در سایه ی خود
تنها ، پشت پنجره های خودمان

ح جمعه 30 تیر 1396 ساعت 16:00

سلام ...
خوش اومدی ...

سپاسگزارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد