روزی از این تلخ و شیرین روزها !

همیشه تصور میکنم ، آن روز باید روز حزن انگیزی باشد . روزی که غم از سر و رویش ببارد . احتمالا هوا ابری و اواسط پاییز است . باران هم ببارد که چه بهتر . همه چیز دست به دست هم میدهد تا مرا در خاطر عزیزانم جاودانه تر کند . ترجیح میدهم تصادف نباشد . از ارتفاع پرت نشوم . توی چاله هم نیفتم بد نیست . برعکس خیلی ها دلم میخواهد در رختخواب بمیرم . توی خواب . مثل عرفا و آدم های متفکر و مفید و مجاهد ، مردن در بستر برایم عیب و عار نیست که دلخواسته نیز هست چراکه دوست ندارم موقع شستنم ، خیلی برای غسل دادنم توی دردسر بیفتند . همینطور یکدست و مرتب سرجایم باشم . هر عضوی سرجای خودش . بی دریدگی و خون و شکستگی . احتمالا آن روز یکی از خواهرانم که بین بزرگتر و کوچکترش دو دل هستم ، برای شستشوی من با دلی شکسته و قلبی اندوهگین می آید بغل دست مرده شور می ایستد و تنها کاری که از دستش برمی آید خیره شدن به پیکر بی جان من است . با چاشنی ترس و دلسوزی .  رنگ موهایم مهم نیست . ولی میدانم روشنی بیش از حد پوستم خیلی زننده میشود .البته این هم مهم نیست . به درک . من نباید حذف میشدم که شدم . نباید چون بچه هایم به من احتیاج داشتند . علی را مطمئن نیستم چون از خباثت جنس مرد هر چه بگویی بعید نیست . کسی چه میداند بعد از من چه میکند ؟ اما بچه هایم تا آخر عمرشان مرا به یاد دارند از این بابت تردیدی ندارم . و بهار ! بهار زیبای مادر همه را بخاطر نبودنم ذله و جان به لب میکند . اما کیان نامرد از سر و ریختش پیداست که همچین بیقراری نخواهد کرد . خواهرانم ... به خوبی می دانم و می توانم تصور کنم چه اندازه تخریب میشوند . چه اندازه شکسته و بی امید می شوند . با وجودیکه هرگز هیچ قدم جدی ای برایشان برنداشتم و هیچگاه هیچ غلطی از برایشان نکردم . پدرم ! آقام ! میدانم دوام نمی آورد بعد من . این را هم به یقین می گویم . از آنجایی که بارها دیده و شنیده ام که  خاطر دخترانش را بیش تر از پسرهایش  می خواهد . به طرز عجیبی از پایان این تاریخ نمیترسم . تاریخ بودنم . از سال 1362 شمسی تا ... بالاخره هر آدمی تاریخی دارد برای خودش . و تاریخ من هم بین چند سال کمتر و بیشتر از خیلی ها به پایان خواهد رسید . دلم میخواهد سنگ قبرم یا یکدست ساده باشد یا دست کم سلیقه به خرج بدهند . از این شیک و مجلسی ها نه . از این آرامگاه های خانوادگی هم که نه . اما دست کم چیزی باشد که به شخصیتم بخورد . حتما حتما شعر داشته باشد . یک شعر زیبا . شعری که به مادر بودنم به احساساتی بودنم و به شعر دوست بودنم بخورد . این خیلی برایم حائز اهمیت است ،  بیشتر از پذیرایی سرخاک و هفت و چهل . میخواهم کارد بخورد شکمشان . مهم من بودم . باید حواسشان باشد . من آدم کمی نبودم . زیاد بودم . نبودم ؟یکی آن وسط ها باید حواسش به علی باشد و یادآور شود که من راضی نیستم بچه هایم زیر سایه ی زنی دیگر بزرگ شوند . بگویید بچه ها را بده به فاطمه خواهرم که جز او امین و معتمدی ندارم . بعد خودش با هر ننه قمری که خواست ادامه بدهد ، انشالله به سال نکشیده می آیم و علی را با خودم میبرم . آن دنیا هم دورش میزنم و با یکی از جوانهای همان حوالی ... بعله و داغ خودم را میگذارم به دل نامردش ! من کارم را خوب بلدم . هنوز مرا نشناخته اند !من از اینهمه هیجان و احساس نمیروم آن جا گوشه ای ساکت و مظلوم بنشینم . برنامه هایی دارم که متعاقبا به عرضتان خواهم رساند . تا همینجا برای امروز کافیست . بروم برای شام بچه ها و آن علی بی چشم و رو ( بیچاره علی زبان بسته !) چیزی دست و پا کنم . برقرار و جاوید باشید رفقا !


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد