بهشتِ گاو پر از کاه و یونجه و پِهِنه

پیش از این قحطیِ خودخواسته،محتکر در نظرم مردی بود تنومند ،با چند جایِ زخم بر سر و پیشانی و صورتش ؛که دکمه های یقه ی پیراهن چرکش همیشه ی خدا باز بود و بدنش بوی عرق تندی میداد و شلوار رنگ و رو رفته ای را بدون کمربند میپوشید . با لکه  های درشت  دارو و مواد شوینده و  روغن خوراکی و صنعتی  روی لباسهایش . که از چهره اش کراهت میبارید و به لعنت خدا نمی ارزید. و نانش خوردن نداشت و هربار چوب بیصدای خدا را میخورد  و آدم نمیشد.

دیروز اما محتکری دیدم که از ماشین پیاده شد و بچه اش را رساند مدرسه و عینک افتابی داشت و بوی ادوکلن میداد.امروز یک خانم محتکر دیدم که چادرش خیلی مرتب و محکم روی سرش بود و اقلام را عقب ماشین جابجا میکرد و به کارگر فروشگاه هم انعام داد تازه . توی کوچه هم آرایشگر مو بلوند و دلربای محل یک عالمه وسیله ی آرایشی بهداشتی چپاند توی مغازه اش. قضاوت نکنم البته،احتمالا نمایندگی محصولات "بکش اما خوشگلم کن"را گرفته خب .

پ ن :هرکدام از ما بالقوه محتکریم. ما ملتی هستیم که پایش بیفتد گوشت تنِ یکدیگر را میخوریم تا یک روز بیشتر زنده بمانیم .

بشنوید:

" بلدوزر" را از گروه کیوسک 

"هوشم ببَر"از نامجو 


نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 8 مهر 1397 ساعت 12:42

عالی بود ارغوان جان...این واقعیت جامعه ماست

ممنون از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد