خانم اجازه !

با من و هم نسلانم آن روزها چه کردند که گاه گداری که میروم پی بهار تا از مدرسه بیاورمش ، از تماشای دختران یونیفرم پوشیده و محصل و شکل هم و هم قد و قواره ، رختشورها توی دلم رخت میشورند و می تکانند و پهن میکنند ... سردم میشود ... فرو میریزم ؟!

پ ن : من از اینکه بهار هیچ وقت از رفتن به مدرسه استرس نداشت و ندارد ، در عجبم . من همیشه ی خدا هراس داشتم . از مسیرش ، از بنایش و آن پنجره های سیم پیچ شده اش با رنگ های سیاه و رنگ و رو رفته اش ،از انتظاماتش ، از جاسوسان خود فروخته اش ، از سخت گیری های وحشتناکشان ، از میز و نیمکت هایش . از دستشویی و آبخوری و انبار کتابش ، از زیر زمین مواقع اضطراری اش که شده بود سینمای مدرسه ، من از همه چیزش به خصوص مدیر و ناظم غالباً ترشیده اش هراس داشتم . خوشا به حال بهار و خوشحالم .
پ ن : پ ن ها طولانی ترند ... این یعنی کلی حرف دارم اما جایش نیست ...


نظرات 7 + ارسال نظر
انیران یکشنبه 23 آذر 1393 ساعت 09:49 http://tutiehend7007.blogfa.com/

پس چرا من ازاون روزا متنفرنیستم...
خاطره ی خیلی خاصی ندارم اما خب هراسی هم ندارم...
روزاول مدرسه هم گریه نکردم...
اتفاقا دلم میخواد یه روز معلم های اون دوره مو ببینم...

من هم روز اول مدرسه گریه نکردم . من هم دوست دارم معلم های آن دوره ام را ببینم و دست بعضی هایشان را ببوسم و از بعضی دیگرشان بپرسم چه مرگتان بود ؟ وظیفه ی تان بود یا دق دلی از کسی توی دل داشتید و خالی اش میکردید سر ما ؟ من هنوز یادم نرفته کلاس سوم ابتدایی چطور معلمم موهای جلوی سرم را که ا مقنعه زده بود بیرون با قساوتی وصف ناشدنی کشید !!! مثلا میخواست به من حجاب را بیاموزد ...
انیران تو هم از هم نسلان منی ؟

شیما شنبه 22 آذر 1393 ساعت 14:07

هیچوقت دلم نخاسته برگردم به دوران مدرسه...در صورتی که باید یه دوره ی خاطره انگیز باشه....:( متنفرم از همه ی اون روزا...
هرچند رویه ی حاضر رو هم دوست ندارم...چندان هم نباید خوش حال بود ...چون از این سمت افتادن و باید چار چشمی که نه !صد چشمی مراقبت بچه ها بود...
مراقبش بااااااش خیلییییییییییییییییییی

مراقبم خیلی ... خیلی زیاد ... اونقدر که تمام وقتم برا اوناست

مامان نازدونه ها پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 18:29 http://nazdooneha.blogfa.com

من از یادآوردن دوره ی ابتداییم همین حسها رو دارم اما دوره های بالاتر بهتر شدم (:

خوش بحال تو هم :)

دریا پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 13:57

سر صف!ناخن ها بازدید میشد!دم در کیفها ....
چادر الزامی....
جوراب سفید و رنگی ممنوع
مقنعه و مانتو فقط مشکی و سورمه ای
و ما هنوز نمیتونیم رنگ شاد بپوشیم
لباس ها گشاد و بلند
موهاتون پیدا نباشه
ووهر شب خواب جهنم میدیدیم!حق نداشتیم موسیقی گوش کنیم
من احساس بدی داشتم هر وقت صدای شادمهر و گوش میدادم
چون حس میکردم حتما خدا منو به این دلیل که از صداش لذت میبرم میبره جهنم
چقدر سخت گذشت....

دقیقا :(

شازده کوچولو چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 10:19

با وجود هزار کیلومتر فاصله بین مون ، ولی چقدر حالمون شبیه هم شده ... حرفهای نگفته و تلمبار شده در دل و جایی که برای گفتنشان هیچوقت خدا ، پیدا نمیشه ...

فدای تو دوست خیلی دور ، خیلیییییییییییییی نزدیک من !

علی سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 22:45

سلام ارغوان خانم
من که نتونستم تشخیص بدم شما کدامیک هستید؟

هیچکدام . چون این عکس کپی آزاد از نت بود :)

سهیلا سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 18:23 http://rooz-2020.blogsky.com/

حالا ببین میتونی طفلی بهار رو چش کنی یانه....

بذار حقوق بگیرم...میام اون چشای شهلاییتو حسابی سرمه و ریمل میکشم...والاااااااااااااا بوخودااااااااااا

تو بیا :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد