جای خالی چشمهایم

 

دختر به دنیا آمدم ، سالم بودم و خواستنی ولی مادربزرگم زانوان غمش را با حرص بغل کرد و به مادرم گفت : دخترزا !

بزرگ شدم و قد کشیدم . بین آنهمه باید و نباید ، به عادت بلوغ رسیدم . نباید میخندیدم . نباید بیرون میرفتم . نباید میشنیدم و نباید میدیدم . بوهای خوب خوب ممنوع بود و رنگهای زیبا قدغن . وابسته شدن که هیهات !!! جنس نر دشمن قسم خورده ی من بود . باید تمام حواسم را جمع خودم میکردم .

بزرگتر که شدم  ،فهمیدم که نه اینطور نیست. میشود که بشود .نبایدها را دقیق شدم . دیدم میشود هم نماز خواند و هم شعر و با این وجود خدا کورت نکند  . میشد هم با خدا بود و هم عاشق شد . میشد هم قرآن گوش کنم و هم صدای بشر را و سنگ نشوم. شاد بودم . یواشکی و درگوشی داشتم برای خودم . دلم مال من بود . حق من بود دل سپردن . حق من بود پیاده گز کردن . کتانی پوشیدن و لذت بی حواس بودن !دانسته آموختم ، حواسم بود که دیدم و شنیدم . دست خودم بود کجا رفتن و کجا نرفتنهایم . بی خبر اما زیبا شدم .روی صورتم اسید پاشیدند که هرگز نمیشود که بشود !


54068 224 به مادر و دختر قربانی اسید پاشی کمک کنیم +تصاویر


در مورد عکس :بیشتر بدانید  



 

من آدم مهمی نیستم اما دوستانم آدم های مهم و قابل توجهی هستند برایم . پس همینجا ادامه میدهم بی ترس از خوانده شدن غیره ها !

دانلودانه :دامن ساتن از امیر عظیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد