یک خط در میان ... ما !

من در تمام دوران زندگی ام ، تنها یک عروسک داشتم . سوم دبستان که بودم ، با نرگس ،دختر بور و کک مکی همسایه مان رفتیم شانسی زدیم و عاقبت این قمار بچه گانه مان شد دو تا عروسک کوچک لخت به اندازه ی کف دست که دادیم آبجی بزرگه ی نرگس که دبیرستان میرفت و طرح کادش را میگذراند برایشان لباس دوخت . لباس که چه عرض کنم یک چیزی سر هم کرد و دهان ما را بست . عمر عروسک داری ما آنقدر نشد که برایش اسم انتخاب کنم . و اینکه دست کم یک شب در کنارم بخوابانمش . ناپدید شد . به واقع ناپدید شد . بادآورده ی ما را باد برد . حالا این باد نرگس و بابک برادر کوچکترش بودند یا که نه الله اعلم ...امروز در خانه ی یک اتاقه ی کوچک ما ، هرکجایش که سر بچرخانی اسباب بازی میبینی . هر جا بی هوا قدم بگذاری صدای یک وسیله ی کوکی بلند میشود از زیر پاهایت . توی کتابخانه ، روی اپن ، توی حیاط ، زیر میز تلویزیون ... سوای سبد توی اتاق و روی دراور .دست آخر ، گذرت هم که به بازار و خیابان بیفتد با بچه ها ، این دو جانور طوری رفتار میکنند که هر کس نداند خیال می کند این دو هیچ چیزی به اسم سرگرمی نداشته اند و ندیده اند . انگشتش اشاره و چشمهای براقشان میچسبد به ویترین اسباب بازی فروشی ها .

ما بعد از ظهرهای گرم دزفول را با رویای بستنی سر میکردیم و حالا چی میشد که پدر مأموریت نمی بود و حاتمیت اش گل میکرد و پولی میداد و میرفتیم از این بستنی قیفی های فله ای بی بسته بندی کج و کله می گرفتیم که هر کدامشان به نوعی کسری و ناقصی داشتو قطع عضو بود از بسکه برق میرفت تند و تند و هی آب میشدند و فریز میشدند از نو طفلی ها !با اینهمه به همین و کمتر از این هم قانع بودیم . اگر عید تا عید برایمان لباسی ، پیراهنی میگرفتند و میآوردند خانه ، می پوشیدیم . اگر که نه ، نیازی احساس نمیشد . از این خبرها نبود که ببرند و محترمانه بگویند انتخاب کن عزیز دلم. بپوش اصلا ببنیم سایز ات هست یا نه . رنگش را دوست داری یا نه نفسم ؟ کی می توانست و وقتش را داشت توی بحبوحه ی جنگ و ویرانگی بعد از آن ، دست 6 بچه ی قد و نیم قد را مثل جوجه اردک های مطیع بگیرد و بکشد دنبال خودش ؟

 ما بچه ها در داشته هایمان شریک بودیم . در داشتن مداد رنگی 6 تایی ، دوات و نی قلم ، خودکارهای بیک ، حتی لباس گرم زمستان و چتر . آنها که تایم صبحی بودند میبردند و ظهر اگر به موقع حاضری میدادند ، نوبت به بعدازظهری ها هم میرسید . حالا بچه ی من مردد است که صورتی را بپوشد یا سبز فسفری را یا ... هزار لنگه جوراب دارد . ده بسته مدارد رنگی و..و..و.. تازه ما قشر متوسطیم الان . و هنوز از دست خودمان دلخوریم که نمیتوانیم آنگونه که باید و سزاست برای فرزندانمان هزینه کنیم . و تک تکمان هر روز این دروغ ساختگی را با خودمان تکرار میکنیم که روز به روز بچه ها دارند باهوش تر میشوند و ما خیلی نادان بودیم . ما خیلی نادان بودیم و عقلمان نمیرسید چون قانع بودیم و سازگار بزرگ شدیم .

--------------------------------------------------

پ ن : خیلی حرفها داشتم برای گفتن . طولانی میشد . 

http://ghadima.ir/ را ببنید 

نظرات 8 + ارسال نظر
رویا پنج‌شنبه 15 خرداد 1393 ساعت 23:38

سلام بر ارغوان عزیز.
قشنگ و زیبا و ساده حرف های دلت رانوشتی و دیگران رادراحساسات پاکت سهیم کردی خیلی زیباست.درود بر تونازنینم.

مامان رهام پنج‌شنبه 15 خرداد 1393 ساعت 15:01

هر وقت میام اینجا و میخونمت
جز اینکه تحسینت کنم و بگم که حرف دلم رو مینویسی چیزی نیست و میشه تکرار مکررات
منم مثل دوستت"شیما" با چهارتا پسر بزرگ شدم که بیشتر بازی هامون پسرانه بود
خبری از عروسک نبود
واینو قبول دارم که ما نسل گذشته قانع بودیم بچه های الان باید هم باهوش باشن با اینهمه امکاناتی که دارن

فدات . خوشحالم که هم حسیم :)

Goddess چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 22:39

قلم بسیار دلنشینی دارید

همراهی اش خوشاینده..

ممنونم

در پناه حق...

شما که لطف داری بزرگوار

سهیلا دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 21:47 http://fany-rooz-2001.blogsky.com/

چقدرخوب گفتی ارغوان
تازه من اون موقع سعی کردم دست و پاشکسته خیاطی و بافتنی یادبگیرم که برای عروسکم بدوزم وببافم....آی چه حالی میداد.
بااینکه بچه های این دوره و زمونه سختی های مارو نکشیدن و ماهرچی کم توقع باراومدیم و قانع اینا پرتوقع و طلبکار دائمی از والدینشونن...خدا به دادمون برسه و به داد این کوچولوهایی که دیر به رشدودرک عقلی میرسن...

آلما دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 20:57

عزیزم
همیشه آذم رک گویی بودم وهستم
واقعیتو گفتم خواهر بدون هیچ منظور خاصی
شما که خیلی خانمی نخواستم برداشت خاصی بشه خدای نکرده

فدای مهربونیات.ن بابا چ برداشتی عزیزم.لطفت رو سپاس.بوس

شیما دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 20:55

خب منم اصلا عروسک نداشتم...چون هم بازی هام پسر بودنو اصلا علاقه ای نداشتم به داشتن عروسک...
بابا دوره ،دوره ی بچه های هشتاد و نودیه...باید هر لحظه مغزت سووت بکشه

آلما دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 19:51

اول سلام
منم یه عروسک داشتم که مامانم درست کرده بود واسم وچقدر دوستش داشتم تازه من تک دختر بودم وپشت سرم ماشاالله یه عالمه پسر ومثلا نازدار خانم بودم...یاد اون روزا بخیر
واقعا چقدر فرقه بین نسل ما والان
وبقول خودت بچه هامون هنوزاحساس میکنن دررفاه نیستن چون مامان بابا کارمندن
بگذریم یه چی بگم چرا بین اینهمه وب علاقمند اینجا شدم.....از نظمش از تمیزیش از سادگیش از خانمی صاحبش...بخدا اغراق نیست اگه بگم کدبانو گریت موج میزنه تو این وب...سالم باشی ارغوان بانو

سلام بر آلمای محبوبم.شاید باورت نشه اما نخواستم کامنتت رو تایید کنم.چرا؟آخه این حرفا چیه راجع به من زدی‏?‏:‏)فدات

duman دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 17:20 http://rendaneh-mast.blogfa.com

چقدر اینجا و این قلمو دوست دارم من!

سپاس دومان عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد