خسته ام،  با همان شال و مانتو میروم جایی ، گوشه ای پیدا می کنم و دراز میکشم . چشمانم سنگین شده اند . می آیی و نزدیک میشوی . می آیی کنارم و می دانم میخواهی چند دقیقه همینطور زل بزنی به چهره ام و من چقدر زیر بار این نگاه یک دنده و لجبازت حس بدی پیدا میکنم از اینکه آیا از زاویه ای که میبینی ام ، بینی و لبها و چشمهایم ... اصلا صورتم چه شکلیست ؟! اینکه توی ذوقت نزنم  یک وقت.این برایم خیلی مهم است و بارها هم اعترافش کرده ام . و اما تو فکر میکنی من خوابم و نمیفهمم که مهم و غیر مهم چیست . شالم را از روی سرم میکشی کنار . نمیتوانم تحمل کنم . کاش تلفنت زنگ بخورد و بروی . کاش اصلا مادرت بیاید توی اتاق و تو عقب نشینی کنی از کنارم . کاش اصلا یکی از بچه ها حس ات را از تو بدزدد ( کیان و بهار هم هر دو خوابند ) صورتت را می آوری جلو و یک جایی را از صورتم میبوسی و من نمیدانم کجای دلم میلرزد . کجای دلم که بعد از شش سال زندگی با تو هنوز بکر و دست نخورده است ... خاک بر سر بی جنبه ام کنند ... اشک زیر پلکم جمع می شود و من نمیدانم چرا اینقدر دلم برای تو و احساساتت میسوزد این روزها . این روزها ، توی بمبست این خانه گیر افتاده ایم و انگار هیچ راهی نیست که راهمان را بکشیم و از اینجا برویم . 

پلک های خیس و خسته ام را توی صورتت وا میکنم . مانده ای که چم شده ... میگویم : این درد وامونده ی کتف و دستم نمیزاره بخوابم . تو اینجا ، اینهمه نزدیک چه میکنی ؟ سکوت میکنی و من میفهمم داری همان جمله ی همیشگی را با خودت زمزمه میکنی که : مقصر منم ... مقصر منم !

- برایت مختصر و مفید پیام دادم که همسرم روزت مبارک و تو خیلی کوتاه و مفیدتر نوشتی که : آخیش ... یه جوری شدم :)

--------------------------------------------

پ ن : علی - همسرم را میگویم- مرد برازنده ایست .از یاد برده بودم این را یک زمانی ! و از یاد بردم که جز او هیچکسی در این دل بی صاحاب شده ، نباید که باشد . و حاصل این افکار ناشایست این شده که در سجده هایم فراموش نکنم ذکر استفغرالله را . خاک تو سرم کنند ایضاً .

امروز نوشت : رفتم امامزاده ... برای همه تان دعا کردم ... بی کم و کاست ... 

و : دریا ! دوستت دارم 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد