و این خیلی دردناک بود برایم که با تمام مشغله - کیان به بغل - اینهمه دقیقه را با حرص و استرس گذراندم و عاقبتش هم شد این . این که مهدوی کیای عزیز با غمی بزرگ توی دل بزرگوارش چهارگوشه ی زمین را بوسید و کنار رفت ... مهدوی کیا جوان نسل ما بود . و آن ها که گند زدند توی پنالتی ها جوانان این نسل . و یادم نمیرود که چقدر چقدر چقدر از اصفهانی ها بدم می آید از این به بعد با این خرشانسی بزرگشان .

اندر احوال این روزهایم اینکه برادرشوهر بزرگ کاندید شوراها شده اند و ما همان چند دقیقه ای را هم که علی می آمد و میرفت را هم دیگر از دست دادیم ... خیلی دست تنهایم . خیلی . اصلا خیلی مال یک دقیقه اش است . همینقدر بدانید که از این حمام تا حمام بعد موهای گیس کرده را خفه میکنم توی کش . و به دلم مانده اینترنت و فیلم و کتاب و حتی موسیقی . و جالب اینکه پیرزن وقتی کلافگی ام را میبیند میگوید : اگه مثل ما ده بچه میزاییدی چی میگفتی و من می مانم به این زن چه بگویم . کسی که بچه هایش همیشه از کثیفی و پلشتی کودکی شان و گرسنگی آن زمانشان می نالند . 

بهار بسیار پرحرف تر از قبل شده و تصور کنید من باید تمام وقت به حرفهایش و طرز فکرش احترام بگذارم و سر تکان بدهم و تظاهر کنم که گوشم با توست .تازه خیلی وقتها از بین حرفهایش سئوالی میپرسد که مطمئن شود گوش داده ام یا نه ... و آن وقت است که من هنگ میکنم . قفل میشود زبانم و حسابی شرمنده ی بانو بهار میشوم ...

علی مرد بسیار خوبیست ... علی بسیار مهربان و دوست داشتنی ست ... علی سالم و سرزنده است و البته خوش پوش و خوش تیپ و خوش رفتار ... اینها را دارم برای خودم و تنها خودم که این روزها درمانده ام یادآوری میکنم ... تا باز روزهای قرص اعصاب برنگردد ... تا قدر داشته هایم را بدانم و خفه خون بگیرم و زندگی ام را همینطور که هست بپذیرم و جلو ببرم ... شکرت خدا ... خدا جان دوستت دارم اسیدی !!!!


نگرانم نباشید من خوبم ...

از همان خوب هایی که پدربزرگم بود و صبحش مُرد ...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد