سلام ...

لزومی نداشت برات توضیح بدم و یا حتی جوابی هرچند کوتاه برای کامنتتون بزارم .


اما میخوام یه چیزی رو برای همه ی دوستان روشن کنم و بعد برای همیشه وب رو ببندم که بعید هم نیست این نظر شما ، تصور خیلی های دیگه باشه ... اینکه من با روح و شخصیتی حقیر به کسی که تنها جان پناهش من  وپسرشیم دارم با لحنی بد حرف می زنم و اونو به بد اسمی خطاب می کنم ...


خانم مهدیه خانم و عزیزان !


خیلی ها ، به صورت خودجوش و بهتره بگم مادرزاد از مادرشوهر بدشون میاد و بیزارن ... به هیچ صراطی حاضر نیستن حتی برای یک روز با زنی که حتی نمیشناسنش و صرف اینکه مادرشوهرشونه هم خونه بشن ... از نسل مادرانمون که بگذریم ( که همخونگی با اون زن براشون تعریف شده بوده ) ، در نسل خودمون کمتر کسی هست که زیر بار بره و اگر هم همزیستی رو پذیرفته ، به خوبی از عهده ش بربیاد !


سه سال پیش ، وقتی قرار بود ما بعد از سه سال زیر پای برادرشوهر زندگی کردن و با جاری و زخم زبوناش و بدبختیاش ساختن ، مثلا مستقل بشیم ، برادرشوهرهای عزیز تازه یادشون افتاد که ما وضع مالیمون خوب نیست و نیاز به کمک داریم و اینحرفا ... و تنها راه کمک این بود که بیاین منزل پدری و با مادر زندگی کنید ... ( که مثلا لطف کردن بهمون و در واقع برای راحتی فکر خودشون بود این پیشنهاد و خلاصی از دست مادری که تحملش رو نه خودشون و نه زناشون و نه بچه هاشون ندارن !!!!!) ... علی حاضر نبود به این کار تن بده .. من وادارش کردم ... همین من حقیر و پست فطرت ! طلاهای اندکم رو برای پول رهن فروختم به هوای استقلال ! اما خرج رنگ و تعمیر خونه ی 35 ساله و قدیمی شد ... تا بشه اصلا ازش استفاده کرد . سه ساله ی دوم زندگی ما از اون روز شروع شد . من بودم و علی و بهار 2 ساله و مادرشوهر .


از همون روز اول همخونگی مجاب شدم که باید کارم رو کنار بزارم ... چون علاوه بر بهار حالا نگهداری از زنی 75 ساله ی کاملا صحیح و سالم ! هم افتاد رو دوش من ! علی اون روزها ارشد میخوند ارومیه ... وخیلی وقتها  ازمون دور بود ... گاهی برای امتحاناتش تا 20 روز هم میشد که نمیدیدمش ... خیلی سخت بود . خوبی میکردی و جز بدی و زخم زبون هیچی نمیدیدی ... حتی اطرافیان که حالا خیالشون از بابت مادرشون راحت شده بود هم به روی خودشون نمی آوردن که فلانی داره زجر میکشه تو اون خونه ، یه تشکر خشک و خالی ازش بکنیم. یا ماهی ، دوماهی ، شش ماهی مادرمون رو ببریم خونه خودمون ... ! اصلا از این خبرا نبود . چون بروز نمیدادم بیماری اعصاب گرفتم و خیلی زود یه عصبی تموم عیار شدم ... و تنها چاره م خوردن قرص های اعصاب بود ... بچه م بارها و بارها منو عین جنازه ها دیده بود و به تنهایی میرفت سراغ بازی های بچه گانش ... از بچه و همسرم افتادم ... از روزهایی که میتونست زیبا باشه اما نشد ... فقط بخاطر خدا تحمل میکردم ... پیرزن هرکسی رو که میدید میگفت عروسم جن زده س ! روانیه ! و به همه ی اینا جندگی رو هم اضافه کرد ... کسی رو ولنگار خطاب کرد که حتی تا خونه ی پدرش هم نمیرفت ، مبادا پیرزن تنها باشه ! سال به سال رنگ خیابون و خرید رو هم نمیدید ... !


قرص ها رو با هر بدبختی گذاشتم کنار و گفتم بخاطر بهار هم که شده نباید این وضع ادامه پیدا کنه ... پیرزن رو مثل همیشه میبردمش حمام و حتی لباساشو من تنش میکردم ... ناخن هاشو میگرفتم ... براش جوشونده دم میکردم ... از کوچکترین تا بزرگترین کارش رو من انجام میدادم .. تا اینکه امسال اوایل بارداری من زد و پیرزن یه مشکل کوچیک پیدا کرد و اونهم این بود که سدیم بدنش دفع میشد و موجبات بی حالیش و حتی عدم تعادلش رو باعث شد . افتاد تو جا ... تصور کن تو اوج ویارت مجبور باشی خیلی بدتر از قبل کار کنی ... حتی شستن دندونهای مصنوعیش هم با من بود ... و غذا گذاشتن دهنش . علی که تشکر میکرد میگفتم نیاز نیس ... من دارم کاری رو میکنم که باید . همه میدونن من چقدر نگرانش بودم و دعا کردم خوب بشه ... همین منی که هیچ خیری ندیده بود از محبت هاش ... همین من پست فطرت ...


داروی مناسب براش دادن و الان هر روز مامورم که سر ساعت بهش بدم داروهاشو .. در طول بارداریم جاریهای عزیزم سر جمع یک هفته نبردنش پیش خودشون ... تعطیلی ها و آخر هفته های زیادی میزبان بچه هاش بودیم که مثلا مادرشون رو می اومدن ببینن ... یه خوش انصاف هم پیدا نمیشد بگه بابا این زن هم آدمه ... بزاریم زندگی کنه ... پیرزن حالش خوب شده الان ... سر حال و قبراق .. و هنوز و هر روز با نیش و کنایه های بی دلیل منو آزار میده ... و بی دلیل از باقی عروساش و پسراش تعریف میکنه ... که فلانی خوبه و به دردم میخوره ... ما که ندیدیم ... !

علی خونه نیست و منم هنوز اونقدر پست فطرت نشدم که گلایه کنم و فکر اونو هم مشغول کنم ... این من پست فطرت فقط اینجا اونهم گاهی درد و دل میکردم ... یادم نمیاد توهین کرده باشم . یادم نمیاد ...

اینجا رو هم که ببندم خفه خون میگیرم اساسی ... خیالتون راحت مهدیه خانوم ...


دیگه نمیاید و خاطر عزیزتون مکدر نمیشه ....


فقط یه چیز !


هرگز قضاوت عجولانه نکن ... و هرگز از در نصیحت با کسی که از زمین و زمان براش میباره صحبت نکن !


----------------------------------


به زودی این وب برای همیشه ی خدا حذف خواهد شد .... برقرار باشید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد