برای من این روزها ، هر کدام به اندازه ی ده روز طول میکشه  ... خیلی سخت میگذره ... خیلی .

این تپش قلب لعنتی هم نه میکُشه نه ول میکنه !

و دردهای عضلانی ! که از پا میندازه منو ... منی رو که یه جا بند نمیشدم تو خونه ( ای روزگار ! )

دلم میخواد له کنم اونایی رو که این روزا چه پیش رو ، چه پشت سرم میگن :

" نیست میخواد پسر بزاد ، ناز میکنه برا علی ..."

ای تو روحتون ... اصن اونقد بگین تا دهنتون کف کنه ... به درک !!!

--------------------------

پ ن : واقعا خیلی غر می زنم ؟؟؟؟

-------------------------

بی هیچ ملاحظه ای، هیچ تاسفی، هیچ شرمی،
دیوارهایی به دورم ساخته اند، ضخیم و بلند.
و اکنون با حسی از نومیدی در اینجا می نشینم.
نمی توانم به چیزی دیگر فکر کنم:

این سرنوشت ذهنم را تحلیل می برد -
که من بیرون، چه اندازه کار داشتم.
وقتی این دیوارها را می ساختند،چگونه ممکن بود متوجه نشوم!
اما هیچوقت از آنانی که می ساختند، حتی صدایی نشنیدم.
چه نامحسوس مرا از دنیای بیرون گسسته اند.
از : کنستانتین کاوافی

ترجمه از : کامیار محسنین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد