از در می آیی تو . بهار خودش را می اندازد توی بغلت و با بغض میگوید : دیگه نمیزارم بری مسافرت بابا ! بهت اجازه نمیدم ! در یک لحظه هزار تا می بوسی اش . چشمت به من می افتد که با دستهایی توی جیب ژاکت ، با لبخند دارم نگاهتان می کنم . می آیی طرفم و یک ماچ پر قدرت می کاری روی پیشانی ام . میپرسی :چطوری تو ؟ جواب میدهم : خوبم ، خسته نباشی و کیفت را از دستت میگیرم . بسته ی کتابها را نه . ازکتابهایت دل خوشی ندارم . چای ، حمام داغ و شام . خسته ای . میرویم که بخوابیم . بعد از پرچانگی های بهار ، وقتی خواب چشمان روشنش را شکست می دهد و سکوت همه جا را فرا میگیرد ، می آیی سمت من ... هدفون را از گوشم در می آوری و بغل گوشم آرام نجوا میکنی : کارت دارم هااا ! بیداری . خودتو به خواب نزن !و وانمود میکنی شیطان بدجوری رفته توی جلدت . دستت را از زیر سرم رد میکنی . میچسبی به کمرم . و مرا تنگ بغل میکنی . کاملا واضح است میخواهی چیزی بگویی و داری مرا آماده میکنی . از سر شب حالی ام شد نباید چیزی بپرسم . خبرهای خوشی برایم نداری . به موهایم چنگ میزنی آرام . یک دسته شان را لای انگشتانت میگیری و میاری شان پایین تا زیر شانه ی برهنه ام . میپرسی : وضعیتت چطوره ؟نوبت دکترت فرداس یا پس فردا ؟ - پس فردا 6 غروب . = الان هنوز درد داری ؟ اینور و اونور که میشی ؟ - اوهوم ... و یک نفس عمیق میکشم . بر میگردم سمتت به سختی . عطر دانهیل از سینه ات میخورد توی صورتم . توی دلم میگویم : زود حرفت را بزن ! حرفی که دقیقا میدانم چیست . گردنم را میبوسی . گونه هایم را . یقین حاصل میکنم که آب پاکی را ریخته اند روی دستت . دست میکشی روی ابروهایم .چشمانم را باز میکنم و خیره نگاهت میکنم . از چشمانت پیداست نباید به آینده ی روشنی چشم داشته باشم . پیداست اینهمه نوازش از سر دلسوزیست . بعد اینهمه سال میشناسمت .به خوبی . و الان بهتر از هر زمانی . چیزی نمیپرسم . حرفی نمیزنی . نیمه های شب از رطوبت سرد روی بازویم بیدار میشوم . غمت آنقدر بزرگ بوده مرد من که هنوز بیداری و داری پنهانی برای هر دویمان تنهایی غصه میخوری . سرت را چسبانده ای به بازوی من و هق هق میکنی . خبر نداری من داغ این روزها را هرگز از یاد نمیبرم و حسرت هایمان را . اگرچه هیچوقت به رویت نمی آورم من هم چقدر از این وضع خسته ام .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

باید برای عبور از شب

اسمش را صدا می‌زدم

و اسم شب

سکوتی طولانی بود

که تا صبح ادامه داشت

* شهاب مقربین *

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد