بهار دارد به تنهایی خدا فکر میکند ...

دیشب که پرسید : خدا بابا مامان نداره ؟ و جوابش را دادم که نه ... فکر نمیکردم انقدر غصه ی خدا را بخورد ... از صبح تمام کارتون هایش را برای خدایش گذاشته و سعی کرده او را از تنهایی دربیاورد ... حتی من و علی را هم با خدا قسمت کرده ... و قرار است نی نی هم داداش هر دویشان بشود ...

از من قول گرفته کاری نکنم که خدا از خانه مان با دلخوری برود ...اخم نکنم اگر اتاقش را به هم ریخت وقت بازی ! بلوک ها را تند و تند جمع نکنم از زیر دست و پا ! و بگذارم هر چقدر میخواهند هر دویشان بازی کنند و با هم وقت بگذرانند ...

من این وسط مانده ام چ کنم !!!!!

-----------------

پ ن : بهار در ادامه متن  دریایی ...

p2379_b_2.jpg
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد