از آذر ۱۴۰۲ که چهل سالم شد، نگاهم به جهان و اتفاقات پیرامونم، خیلی تغییر کرد.
نمی دونم مصداق بحران چهل سالگیه یا باید تفاوت قائل بشم، ولی از همون روزاست که من دیگه از مسائل راحت تر عبور می کنم، ساده تر می پذیرم، از جدیت جهان در نظرم کاسته شده خیلی، و در عوض، از لحظه های خوش (آن چه را که دوست دارم ) با ولع و حرصی وصف ناشدنی در زمان "حال" بهره می برم .
رخت های تابستانه رو که تا میزدم و جمع می کردم، با شوق، تن پوش های فصل سرما رو به رخت آویز قلاب کردم. پیاده روی می کنم تا بیشتر ببینم، بیشتر نفس بکشم هوای این روزا رو . بی اونکه غمگین باشم و نا امید، تصور می کنم این لحظه ها آخرین بارهاست و چه بسا آخرین روزها باشه .
نه حسرتی، نه امید بیهوده ای . هرچه هست در لحظه ست . تنها حسرتم اینه که کاش از مدتها پیش به این بلوغ و این نگاه می رسیدم. در اون صورت زندگی در این دنیا برام راحت تر بود.خیلی سخت گرفتم همه ی عمر و این اشتباه بود.
کانال تلگرام http://https://t.me/cucko0s_nest
آهای ای معدود کسانی که اینجا را میخواندید:
«می روم اینبار هم . یا برای مدتی یا تا همیشه»
از تمام سوشال مدیاهای دنیای شما، یه تلگرام دارم
که توش گزارش مطالعه های بچه هامو چک میکنم. مشاوره میدم به بچه ها یه وقتایی.برای چند نفر محدود اهنگای مورد علاقه م رو فوروارد میکنم و میام بیرون.بدون اینکه کسی بگه خوبی؟ میخوای چیزی بگی؟
+هیشکی وقت نداره اما همه توی اینستا ساعتها میچرخن
+هیشکی وقت سر خاروندن نداره ولی توییت میزنن و میخونن مدام از هم
+هیشکی وی پی انش وصل نمیشه، همه ی اینا که واتساپن منم :(((
مربی شصت و چند ساله ام، طول و عرض استخر را کرال پشت میرود و به من که میرسد خیلی آسوده رو به من :«دیدی؟ آروم باش و بدنت رو سفت نگیر .خب؟»
من :چشم
همین من، بعد از چند متر کرال در حالیکه تمام آب استخر را با هر حرکت دستم، روی سر و صورت خود ریخته و دو سه لیتر آب استخر را نوش جان کرده ام در حالت نمیه غرق با ضربان قلب بالااااا :«خو....ب....بو....ههههد...م؟ »
+خدایا به من کمک کن . کمک کن موقع شنا، اینهمه آب استخر نخورم .مرسی
خدای خوب
خدای مهربون و عزیزم
بخشنده ی بی منت ...
دست کم برای خوندن ترانه ای مثل Ashes از سلن دیون ، دقایقی و فقط دقایقی به منم یه صدای خوب میدادی . چی میشد؟
«هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش برنخاست°» که من دارم یه روز درمیون باشگاه میرم و استخر . اون هم در استانه ی چهل سالگی :)
°از شاملو
اینکه طرف دائما داره نشخوار میکنه که :« همممم ممم باید به عقاید هم احترام بگذاریم . آری. انسانیت و آزادی بیان و احترام به سلایق و ...» ولی همینکه میفهمه تو نماز میخونی و به یک سری اصول معتقدی ، شروع میکنه به تمسخر و دهن کجی و گفتن اینکه:«وای خدای من! اصلاااا فکرشو نمیکردم تو نماز بخونی ی ی ی» و ...
زشت نیس واقعا؟ شرم آور نیس؟
دقیقا کجای اینکه من یه زن امروزی باشم که سلیقه ش غالبا موسیقی و فیلم و کتاب غیرایرانیه و موهاش از شالش عموما بیرون زده کمی تا قسمتی و باشگاه میره و به خودش میرسه ولی با مذهب و دین اسلام حالش خوبه ، کجاش انقد عجیبه و مایه تاسف؟
مگه قرار نبود به عقاید هم احترام بذاریم. پ چتونه؟ :))))
زن عمو، دیروز، پس از پنجاه و چند روز توی کما بودن، برای همیشه از میان ما رفت .
امروز در حالیکه از غم و سرما ،گوشه ای ایستاده بودم و اشک صورت یخ زده ام را پوشانده بود، خاکسپاری اش را دیدم و هزاران بار چشمان سبز رنگش را تصور کردم و عاجزانه از او معذرت خواستم. معذرت خواستم که به اش سر نمیزدم ، معذرت خواستم که اینهمه می گفت بیا دیدنم و هی کار داشتم و مشغله و هی نرفتم و همیشه نرفتم و همیشه فقط گفتم چشم و شرمنده میشدم و باز هم نمی رفتم ببینمش. معذرت خواستم که خاطرات خوبی از مهمان نوازی هایش از بچگی در خاطرم بود اما شرمنده و نادم بودم . وقتی آمده بودم که شرمسار و بیچاره بر پیکرش نماز خواندیم و به سمت آرامگاهش دنبالش میرفتم. حالا که داشتند زمین خیس و سرد را با بیل زیر و رو میکردند و تلقین میگفتند، آمده بودم. زمانی که رفت، آمده بودم ...