ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در میانه ی راه ایستاده ام . در سالهای میانی سی سالگی .
به گمانم نباید اینهمه سخت میگرفتم . سخت میگرفتم یا آسان زندگی راه خودش را میرفت . نه هرگز واماندگی ام را صبوری کرده نه تعجیلم را تشویق . به شانه های خسته ام نگاه میکنم که زیر بار افکارم خمیده اند. صدای استخوانهای سرم را میشنوم . اگر توان سفر بود میرفتم واگر نشاط دویدنم بود می دویدم . لیکن ایستاده ام همانجایی که باید .از مقابله و نزاع و جنگیدن به خاکریزی امن، پناه آورده ام و بهتر میدانم زیر ملحفه ی خنک صلح چشمان پرسشگرم را ببندم و تا ابد به خواب روم ...
سلام ارغوان خانم
خوشحال شدم دوباره مشغول نوشتن شدید....کاملا موافق این هستم که زندگی راه خودش را می رود....باید شاد بود شاد زیست و شاد نگریست....
سلام
سپاس از حضورتون
ممنون و همچنین
سرهامان در خاطره های خودمان
دندان هامان بر گره های خودمان
چون سنگ نشسته ایم در سایه ی خود
تنها ، پشت پنجره های خودمان
سلام ...
خوش اومدی ...
سپاسگزارم