از آذر ۱۴۰۲ که چهل سالم شد، نگاهم به جهان و اتفاقات پیرامونم، خیلی تغییر کرد. 

نمی دونم مصداق بحران چهل سالگیه یا باید تفاوت قائل بشم، ولی از همون روزاست که من دیگه از مسائل راحت تر عبور می کنم، ساده تر می پذیرم، از جدیت جهان در نظرم کاسته شده خیلی، و در عوض، از لحظه های خوش (آن چه را که دوست دارم ) با ولع و حرصی وصف ناشدنی در زمان "حال" بهره می برم . 

رخت های تابستانه رو که تا میزدم و جمع می کردم، با شوق، تن پوش های فصل سرما رو به رخت آویز قلاب کردم. پیاده روی می کنم تا بیشتر ببینم، بیشتر نفس بکشم هوای این روزا رو . بی اونکه غمگین باشم و نا امید، تصور می کنم این لحظه ها آخرین بارهاست و چه بسا آخرین روزها باشه . 

نه حسرتی، نه امید بیهوده ای . هرچه هست در لحظه ست . تنها حسرتم اینه که کاش از مدتها پیش به این بلوغ و این نگاه می رسیدم. در اون صورت زندگی در این دنیا برام راحت تر بود.خیلی سخت گرفتم همه ی عمر و این اشتباه بود. 


کانال تلگرام http://https://t.me/cucko0s_nest