ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
«هرگز کسی چنین فجیع به کشتن خویش برنخاست°» که من دارم یه روز درمیون باشگاه میرم و استخر . اون هم در استانه ی چهل سالگی :)
°از شاملو
اینکه طرف دائما داره نشخوار میکنه که :« همممم ممم باید به عقاید هم احترام بگذاریم . آری. انسانیت و آزادی بیان و احترام به سلایق و ...» ولی همینکه میفهمه تو نماز میخونی و به یک سری اصول معتقدی ، شروع میکنه به تمسخر و دهن کجی و گفتن اینکه:«وای خدای من! اصلاااا فکرشو نمیکردم تو نماز بخونی ی ی ی» و ...
زشت نیس واقعا؟ شرم آور نیس؟
دقیقا کجای اینکه من یه زن امروزی باشم که سلیقه ش غالبا موسیقی و فیلم و کتاب غیرایرانیه و موهاش از شالش عموما بیرون زده کمی تا قسمتی و باشگاه میره و به خودش میرسه ولی با مذهب و دین اسلام حالش خوبه ، کجاش انقد عجیبه و مایه تاسف؟
مگه قرار نبود به عقاید هم احترام بذاریم. پ چتونه؟ :))))
زن عمو، دیروز، پس از پنجاه و چند روز توی کما بودن، برای همیشه از میان ما رفت .
امروز در حالیکه از غم و سرما ،گوشه ای ایستاده بودم و اشک صورت یخ زده ام را پوشانده بود، خاکسپاری اش را دیدم و هزاران بار چشمان سبز رنگش را تصور کردم و عاجزانه از او معذرت خواستم. معذرت خواستم که به اش سر نمیزدم ، معذرت خواستم که اینهمه می گفت بیا دیدنم و هی کار داشتم و مشغله و هی نرفتم و همیشه نرفتم و همیشه فقط گفتم چشم و شرمنده میشدم و باز هم نمی رفتم ببینمش. معذرت خواستم که خاطرات خوبی از مهمان نوازی هایش از بچگی در خاطرم بود اما شرمنده و نادم بودم . وقتی آمده بودم که شرمسار و بیچاره بر پیکرش نماز خواندیم و به سمت آرامگاهش دنبالش میرفتم. حالا که داشتند زمین خیس و سرد را با بیل زیر و رو میکردند و تلقین میگفتند، آمده بودم. زمانی که رفت، آمده بودم ...
یه روزایی باید رها کنی همه چیزایی رو که مچاله ت میکنه
با خودت بگی بسه . میدونی؟
یه روزایی باید موقع پختن ماکارونی برای ظهر بچه ها، آهنگ رو پلی کنی و برای خودت برقصی
رقص که نه ...
دستا و سرت رو توی هوا با شادی زایدالوصف عجیبی که حاصل تلقین به شاد بودنه، تو هوا تکون بدی و خودتو رها کنی .
پیشنهاد شنیدن چیزی که در خور باشه برای این حس:
I follow you . Lykke li