جهان چیزی شبیه موهای توست
سیاه و سرکش و پیچیده،
و فکر کن چه بی بختم من
که به نسیمی حتی،
جهانم آشوب می شود...
----------------------------
کامران رسول زاده
از کتاب
"فکر کنم باران دیشب مرا شسته/امروز «تو» ام"
دو سه روزی میشد تپش قلبم به اوج خودش رسیده بود . دکتر عزیز گفته بود طبیعی است ، بایدتحمل کنی . ما هم تحمل کردیم ، تهوع ها را ، خون دماغ ها را ، خستگی ها و نفس تنگی ها را ... اما !
اما بامداد سه شنبه را نمی شد تاب آورد . دردهای قفسه ی سینه را نمیشد به راحتی تحمل کرد . داشتم توی خواب خفه میشدم . ترسیدم علی یکهو هول کنه . از اون هول کردنهای عجیب و منحصر به فردش ! از اتاق رفتم بیرون . به سختی تونستم یه لیوان آب بریزم اما از گلوم پایین نمیرفت . نه ، نمیتونستم بی تفاوت باشم . نفس نداشتم . درد دستهامو هم منقبض کرده بود . چند تا صلوات فرستادم و سعی کردم با نفس عمیق خودمو آروم کنم اما کو نفس ؟ آروم رفتم توی اتاق ... علی رو آروم صدا زدم . سریعتر از اونچه که فکر میکردم بیدار شد که چی شده و چته و کجات درد می کنه و...و...و... براش حالمو توضیح دادم . ساعت 4 صبح بود . بهار زبان بسته رو به زور از خواب ناز بیدار کردیم . لباس گرم تنش کردیم و رفتیم که بریم بیمارستان ! توی راه اشهدم رو هم گفتم . ناراحت نبودم که شاید بمیرم .فقط دلواپس آینده ی بهار بودم . فقط و فقط بهار . دیگه به هیشکی فکر نمیکردم .
کلی توی اورژانس معطل بیدار شدن دکتر بزرگوار شیفت شب شدیم و لنگ پذیرش ...
واهمه داشت تجویزم کنه . با وضعی که داشتم ، بخاطر بارداریم . تنها کاری که کرد این بود فرستاد برام اکسیژن بزنن . همین ! کمی نفسم سرجاش اومد اما با دردهایی که داشت قوت میگرفت ، فرستادم خونه .
- بمونید تا صبح شه ، استراحت کنه .. ببریدش پیش متخصص ...متخصصی که اونروز هم شهر نبودش ...
دردها بماند ، اینکه چقدر اذیت شدم بماند ، اینکه فشار قبر رو تجربه کردم بماند . فقط یادم نمیره هرگز ، که باید شبانه روز دعا کنم : خدا هرگز کسی رو توی این شهر بی صاحاب شده به درد دچار نکنه ...
------------------------
پ ن : مشکل این شهر تنها نداشتن ورزشگاه مناسب نیست ... که با وجود تیم لیگ برتری و اخلاق های جوانمردانه مردمش در بازیهای خانگی -که تشویق همه رو برانگیخته - بازم بیهوده می تازند بازیکنانش !
این شهر ، شهریه که فقط خدا رو داره ، همین و بس ...خدایا خودت به داد همه مون برس !
پ ن : حالم خوبه ... نگرانم نباشید :)
فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را دریاب !
خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی :
«مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید»
یا
«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود»
چه فرق ؟
فال نخواندهی تو
منم !
محمد علی بهمنی
--------------------------
پ ن : همچنان در انتظار روزهای بهترم !
خدایا کاری کن پیش از به هم ریختنم این بحران سر از جاهای خوب دربیاورد !
خدا پدر و مادر انریکه را بیامرزد ...
امروز ، تنها صدایی که تونست حال منو از این حال و هوا دربیاره ، صدای خودش بود .
صدایی که 12 ساله از شنیدنش لذت میبرم .
و امروز با گوش دادن این ترانه ش ( که کم هم شیطنت نکرده انریکه در موزیک ویدیوش ! ) حالم ، حال دیگه ای شد . یاد 17 سالگیم بخیر !!!
Enrique Iglesias – Finally Found You feat. Sammy Adams
خیلی وقت است مثل سابق به خودم نمی رسم .
به من که میرسی ، می گویی : ماه شده ای !!!
ماه خانه ی تو جز شستن جوراب و ریختن چای و نوشتن چرندیات کار دیگری ندارد .
آهان ! رسیدگی به پیرزن یادم رفت .
ماه باردار تو حالش خوب نیست علی ! روزگارش بد است البته میدانم .
نه عطر ها عطرهای قدیمند نه بینی ها ، همانی که بود .
علی ! مردم بدجور عوضی شده اند !
-----------------------------------------
پ ن : دارم کنسرت adele را میبینم . میگویم : علی یه نگاه بهش بنداز ! مثل فرشته ها نمی مونه ؟... صداشو گوش کن ! حنجره که نیست ... طلاست .
با چشمهایی طلبکار نگاهم میکنی ....: یعنی تو میگی این از تو بهتره قیافه اش ؟
من : ...
( از اینکه موجبات خنده و شادی ما رو فراهم کردید ممنونم !!!! توی دلم دارم از خنده روده بر میشوم !)
پ ن : تازه داشتم به خوردن چای عادت میکردم . دکتر گفت : نخور ، برای بچه ت مناسب نیست . فیفول بخور بجاش .به راستی ، چه شباهتی دارند چای و فیفول !
به نام خداوند بخشنده مهربان
به عصر سوگند، (1)
که انسانها همه در زیانند؛ (2)
مگر کسانى که ایمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند، و یکدیگر را به حق سفارش کرده و یکدیگر را به شکیبایى و استقامت توصیه نموده اند! (3)
------------------------------------------
آهنگ سامی یوسف با نام اسما الله
از در می آیی تو . بهار خودش را می اندازد توی بغلت و با بغض میگوید : دیگه نمیزارم بری مسافرت بابا ! بهت اجازه نمیدم ! در یک لحظه هزار تا می بوسی اش . چشمت به من می افتد که با دستهایی توی جیب ژاکت ، با لبخند دارم نگاهتان می کنم . می آیی طرفم و یک ماچ پر قدرت می کاری روی پیشانی ام . میپرسی :چطوری تو ؟ جواب میدهم : خوبم ، خسته نباشی و کیفت را از دستت میگیرم . بسته ی کتابها را نه . ازکتابهایت دل خوشی ندارم . چای ، حمام داغ و شام . خسته ای . میرویم که بخوابیم . بعد از پرچانگی های بهار ، وقتی خواب چشمان روشنش را شکست می دهد و سکوت همه جا را فرا میگیرد ، می آیی سمت من ... هدفون را از گوشم در می آوری و بغل گوشم آرام نجوا میکنی : کارت دارم هااا ! بیداری . خودتو به خواب نزن !و وانمود میکنی شیطان بدجوری رفته توی جلدت . دستت را از زیر سرم رد میکنی . میچسبی به کمرم . و مرا تنگ بغل میکنی . کاملا واضح است میخواهی چیزی بگویی و داری مرا آماده میکنی . از سر شب حالی ام شد نباید چیزی بپرسم . خبرهای خوشی برایم نداری . به موهایم چنگ میزنی آرام . یک دسته شان را لای انگشتانت میگیری و میاری شان پایین تا زیر شانه ی برهنه ام . میپرسی : وضعیتت چطوره ؟نوبت دکترت فرداس یا پس فردا ؟ - پس فردا 6 غروب . = الان هنوز درد داری ؟ اینور و اونور که میشی ؟ - اوهوم ... و یک نفس عمیق میکشم . بر میگردم سمتت به سختی . عطر دانهیل از سینه ات میخورد توی صورتم . توی دلم میگویم : زود حرفت را بزن ! حرفی که دقیقا میدانم چیست . گردنم را میبوسی . گونه هایم را . یقین حاصل میکنم که آب پاکی را ریخته اند روی دستت . دست میکشی روی ابروهایم .چشمانم را باز میکنم و خیره نگاهت میکنم . از چشمانت پیداست نباید به آینده ی روشنی چشم داشته باشم . پیداست اینهمه نوازش از سر دلسوزیست . بعد اینهمه سال میشناسمت .به خوبی . و الان بهتر از هر زمانی . چیزی نمیپرسم . حرفی نمیزنی . نیمه های شب از رطوبت سرد روی بازویم بیدار میشوم . غمت آنقدر بزرگ بوده مرد من که هنوز بیداری و داری پنهانی برای هر دویمان تنهایی غصه میخوری . سرت را چسبانده ای به بازوی من و هق هق میکنی . خبر نداری من داغ این روزها را هرگز از یاد نمیبرم و حسرت هایمان را . اگرچه هیچوقت به رویت نمی آورم من هم چقدر از این وضع خسته ام .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
باید برای عبور از شب
اسمش را صدا میزدم
و اسم شب
سکوتی طولانی بود
که تا صبح ادامه داشت
* شهاب مقربین *
یک تو دهنی محکم میزنم به غصه ها !
میخواهم شاد باشم .
گور پدر قدرنشناس ها !
من ... از نو می نویسم .
اینجا ، جایی ست که نام و نشانش را نمی دانند قوم الظالمین .
به یاری خدا که همه چیز درست می شود . به خواست خدا روزهای خوبی در پیش است !
-------------------
گور بابای حرفای زننده ش ... بره به درک نمک به حروم .صدای پیرزن را با صدای هدفون خفه میکنم ... با آهنگ شنیدنی و ریتمیک این روزها ...
![]() | 3.4 MB |
شعر نوشت :
انگار نمیآید و هم میآید
این دور و بر انگار که کم میآید
او عابر و من پیاده رو، آه چقدر
از حاشیه رفتنش خوشم میآید !
غلامرضا بروسان