ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
"دیروز "حالش خوب نبود . نفس نفس میزد از سر صبح .
به نیمه که رسید ، نیمه جان خودش را رساند به من و سرش را گذاشت روی پاهام . در دهانش آب ریختم اما از گوشه ی لبش فروچکید . می دانستم فاتحه ی آن روز را باید بخوانم .
شب بود و دیروز به اتمام رسیده بود . ملحفه کشیدم روی نعش اش . انگار که هیچوقت چنین روزی نداشته ام !
پ ن : دیروز روز نهم بود . این دوره ی ده روزه ی " پرستاری از پیرزن " روزی مرا به بدترین شکل ممکن از پا در می آورد .
امروز روز دهم است . جانم دارد بالا می آید .
رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم
سیصد و شصت و پنج حسرت را همچنان می کشم به دنبالم
نقاشی بسیار قشنگیه
ممنونمممممممممم
دوست خوبم میشه به وبلاگم بیای و نظرتو راجب سوالم بگی
در ضمن خوشحالم که هوووووووم ولاتیم
حالا دیگر
یک خط در میان گریه میکنم،
حالا دیگر
شانههایم صبورتر شدهاند
و با هر تلنگری که گریه میزند
بیجهت نمیلرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانهای
از چشمهایم نمیافتد
و پاییزِ من
اتفاق زردیست
که میتواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد......
حس میکنم ناراحتی بابت همین از خدا میخوام که ناراحتیتو از بین ببره
ممنونم عزیزم
این روزا میگذره و میشه خاطره .... صبور باش
ای بابا
اندکی صبر ...
سلام خواهری
ایشالا درست میشه
روزهای آتی واست خوش و خوش باشن .
سپاس .عزیزی
سلام خوبی
چی شده , خدای نکرده اتفاق بدی افتاده
نه داداش.دیروز روز خوبی نبود.دیروز رو ی آدم حساب کردم ک جون داد بالاخره